#عروس_گیسو_بریده_پارت_77
-یه بار یاغیها به پای یار محمد تیر زدن... خیلی وقت پیش. دیدم که حکیم چطوری از پاش تیر رو در آورد. زود بجنب احمد! نباید خون زیادی از سالارخان بره. حکیم میگفت ضعف و دردِ خارج کردن تیر خیلی زیاده اگه تیر خورده خونریزی زیادی داشته باشه نمیتونه درد رو تحمل کنه و ممکنه غش کنه و از حال بره!
-چشم خانم تا شما آماده میشید من برم چادر مادرم و وسایل لازمو بردارم. اسب شما رو هم میارم.
- خونه سنگی خیلی از ایجا دوره؟
-بیست دقیقه
-پس دست دست نکن... بجنب احمد
*****
روناهی لباسهایش را عوض کرد و لباسهای سبک تری به تن کرد. کت پولش را توی صندوقچه ی لباسهایش گذاشت و از چادر خارج شد. چشمش به احمد افتاد که در یک دستش جعبه ای چوبی و با دست دیگرش افسار اسبها را گرفته بود.
به سمت اسب تریاکی رنگش رفت. دستی به روی یالهای زردش کشید. در دل ممنون حسام بیگ بود که اسب پیشکشی اش از نژاد برتر است. اسب خوب برای ایلیاتی اهمیت زیادی داشت، خصوصا که دختر خان ایل و زن رییس ایل هم باشی!
اسب دو پای جلویش را تکان داد و در جا قدم برداشت. روناهی در حالیکه گردن اسبش را نوازش میکرد گفت:
-آروم حیوون... آروم باش...منم روناهی، صاحبت! دختر حسام بیگ... زن سالار خان!
افسار را از احمد گرفت و با یک حرکت سوار اسبش شد. زن ایل اسب سوار بود و شجاع... شب و روز برایش فرقی نداشت! ترس برای او مفهومی نداشت...
به پهلوی اسب زد و به دنبال احمد راه افتاد. نسیم سحری روحنواز بود و صورتش را نوازش میداد. تنها صدایی که سکوت کوهستان را میشکست صدای خرخر نفسهای اسبها و برخورد سمهایشان بر روی سنگها بود. دل در دلش نبود فکرش یکسره به سمت شوهرش میرفت و زیر لب صلوات میفرستاد تا قبل از اینکه دیر شود به دادش برسند.
روناهی فهمیده بود که حضور سالار خان در کنارش تنها به عنوان نام شوهر نیست. خیلی زود قلبش در برابر این مرد مغرور لرزیده بود ولی او متوجه این هم بود که باید غرورش را حفظ کند. سالار خان مردی نبود که به لبخند و اشک و آه روناهی دل ببازد. او مرد شجاعی بود. مرد کوهستان و دشت بود! و زن ایلیاتی جسور میخواست. روناهی لحظه به لحظه بیتاب تر میشد و تمام نگرانیهای لانه کرده در دلش را با بیرون دادن نفسهای بلندش مخفی میکرد.
نگران شوهرش بود نگران کسیکه آبروی او را جلوی دو ایل خریده بود و دهان حرف مفت زنها را بسته بود.
خود را به احمد رساند:
-احمد خان سریعتر...
شلاقش را بالا برد و ضربه ی خفیفی به اسب زد و از احمد یورتمه کنان جلو افتاد.
*****
پا به داخل خانه ی سنگی گذاشت. یک فضای نچندان بزرگ که کف آن با یک نمد پوشانده شده بود. صدای ناله ی کوتاه مردی بلند شد. روناهی به سمت صدا رفت. احمد فانوسی را که به دیوار آویزان بود روشن کرد و از خانه سنگی بیرون رفت تا بقیه وسیله ها را بیاورد.
با روشن شدن فانوس سایه ی فردی بر روی دیوار مقابل افتاد. روناهی چشمش به سالار خان افتاد که تکیه داده به دیوار به حالت نیمه درازکش در آمده بود. پیراهنش بر تنش نبود. چشمان روناهی به شانه های پهن و سینه ی ستبر شوهرش افتاد. چقدر در آرزوی گذاشتن سر بر روی این مکان امن بود.
یک دست سالار خان برشانه ی طرف دیگرش گذاشته و از لابلای انگشتانش مسیری از خون به سمت سینه اش کشیده شده بود.
چشمش در برق چشمان بی حال سالار خان افتاد. تصمیمات عقلش را فراموش کرد و جلوی سالار خان نشست. دست دراز کرد و دست سالار خان را بین دو دستش گرفت. دستان شوهرش سرد بود. انگشتان کشیده ی مردش را بین دستهایش محصور کرد. دستهایش را به سمت دهانش برد و بوسه ای بر دست سالار خان زد. اشکی از گوشه ی چشمش بر پشت دست مرد دلاور چکید. سالار خان دستش را از زندان دستهای روناهی رها کرد و پشت سر همسرش گذاشت و سرش را به سمت لبش برد. بوسه ای بر پیشانی روناهی زد. با لحن وارفته و بیحالی گفت:
-نگران نباش... مرد اگه تیر نخوره که مرد نیست. ممنونم بانو که اومدی.
خانه سرد بود. چشم روناهی به اجاق خاموش گوشه ی دیوار افتاد. با عجله از خانه خارج شد و بوته خاری را از جلوی خانه کند و به داخل آورد و در اجاق انداخت. همزمان با او احمد هم وارد خانه شد.
رو به احمد کرد:
-بیا اجاق رو روشن کن. هم آب جوش لازم داریم و هم خونه سرده... یالا! سالار خان مریض میشه
romangram.com | @romangram_com