#عروس_گیسو_بریده_پارت_76
-یکی از یاغیها. درحال رفتن به خونه سنگی بودیم که متوجه شدیم کمی اونطرف تر از خونه سنگی اتیش روشن شده. اون خونه رو سالارخان دستور داد بسازن تا وقتی میریم شکار اگه شب نتونستیم برگردیم اونجا استراحت کنیم.
اسبامونو دم خونه سنگی بستیم و آهسته به سمت آتیش رفتیم. که دیدیم یکی از یاغیها اونجا مشغول درست کردن سیب زمینی آتیشیه... به احتمال خیلی زیاد اومده بود یه سر و گوشی آب بده و واسه رییسش خبر ببره تا به ایل حمله کنن. خیلی وقتا که آذوقه شون تموم میشه به ایل ها حمله میکنن و مایحتاجشونو تهیه میکنن. اون مرد که صورتشو با شال پوشونده بود تا متوجه سالار خان شد بهش تیراندازی کرد...
روناهی بهت زده از سخنان احمد به میان کلامش پرید:
-یاغیِ فرار کرد؟
-نه... سالار خان اونو کشت...
دومرتبه روناهی حرف احمد را قطع کرد:
-با چی؟!!!
-با اسلحه... سالار خان با خودش اسلحه حمل میکنه! یعنی باید حمل کنه. واسه محافظت از جونش لازمه!
روناهی چشمان متعجبش را به احمد دوخت:
-ولی حسام بیگ و پسراش اسلحه نداشتن!
احمد لبخندی به دختر از همه جا بیخبر زد:
-میدونی که سالار خان خیلی معروفه چه تو ایلهای کرد کرمانج و چه بین مردای دولت... خیلی روش حساب میکنن و حرفشو قبول دارن. کسی هم که معروف باشه دشمن زیاد داره. خود دولت اجازه ی حمل اسلحه رو بهش داده...
روناهی که حیران از شنیدن سخنان احمد بود از جا بلند شد و به سمت در چادر رفت:
-حالا سالار خان کجاست؟
-تو خونه سنگی... خیلی خون ازش رفته!
روناهی در حالیکه از چادر خارج میشد گفت:
-برم آبی به صورتم بزنم و ماه بانو بیدار کنم...
احمد از جا پرید و دامن روناهی را گرفت:
-نه بانو... کسی نباید از این جریان بو ببره! کافیه که یه نفر غیر از من و شما و سالار خان بدونه و بی غرض پیش بقیه بگه و به گوش یاغیها برسه که سالار خان یارشونو کشته، اونوقت یاغیها دودمان ایل رو به باد میدن. تا زمانی که سالار خان خوب نشده کسی نباید متوجه بشه که اون تیر خورده! سالار خان گفت بیام دنبال شما و شما رو پیشش ببرم تا در مدتی که اون بیماره پرستارش بشید. منکه نمیتونم همیشه پیش سالار خان باشم! یکی باید به امورات ایل برسه...
روناهی بهت زده پرسید:
-اگه من با شما بیام که همه متوجه غیبتم میشن. چی میخواید به بقیه بگید؟
-خانم جان... شما الان با من به پیش سالار خان میاید تا با کمک شما تیر رو از شونه ش در بیاریم. آفتاب نزده شما رو برمیگردونم تا لباساتونو جع کنید و با هم به نزد سالار خان برگردیم. من به همه میگم سالار خان رفته شهر و گفته تا مدتی نمیاد و دستور داده عروسش هم به اون ملحق بشه!
روناهی از راهِ رفته برگشت و به سمت صندوقچه ی لباسش رفت. در آن را باز کرد و خنجرش را از لابلای لباسها در آورد و به دست گرفت. رو به احمد گفت:
-وسایل لازمو اونجا دارید؟ ظرف، پارچه ی تمیز، وسیله واسه جوش آوردن آب ...
احمد نگاه حیرانش را به روناهی چسباند:
-بانو... شما بلدید فشنگ در بیارید؟
روناهی در حالیکه پایش را روی صندوقچه گذاشته بود و جورابهایش را به پا میکرد گفت:
romangram.com | @romangram_com