#عروس_گیسو_بریده_پارت_75
بالاخره درخارج از شهر کنار چند تا درخت بید نگه داشت. رو به آساره کرد:
-نمیخواید بس کنید؟ با گریه چیزی حل میشه؟ دردی دوا میشه؟ مهم اینه که خدا، من، شما و خونواده تون میدونیم که بی گناهید. پس چرا انقدر خودتونو عذاب میدید؟ به خدا اگه با گریه کار درست میشد من تا قیامت گریه میکردم تا ننگ خیانت الهامو از روی شونه هام بردارم... منم خنده هام از روی شادی نیست. صورتمو با سیلی سرخ نگه داشتم.
آساره دست دراز کرد و چند برگ دستمال کاغذی از روی جعبه ی نصب شده بلای داشبورد ماشین برداشت. بدون زدن حرفی از ماشین خارج شد و به سمت درختها رفت.
یاشار به دنبالش پیاده شد و با گامهایی بلند به سمتش رفت. با تون صدایی مهربان پرسید:
-میشه دلیل اینهمه ناراحتی و گریه تونو بدونم؟
آساره با صورتی خیس و چشمهایی قرمز گفت:
-راست میگید... ناراحتی و گریه م کاملا بی دلیله؟ دیوونه شدم، زده به سرم، دارم الکی اشک میریزم!
صدای گریه ش اوج گرفت و بین اشک ریختنها نالید:
-من شهابو به عنوان اولین کسی که اجازه دادم تو قلبم پا بذاره پذیرفته بودم. خیلی بی انصافی بود که به بدترین تهمت دنیا گرفتار بشم! خیانت به شوهر...
استاد یاوری دلش برای شاگردش سوخت و غم غریبی در وجودش لانه کرد. به آساره نزدیکتر شد. نمیدانست چگونه میتواند این دختر مغرور را که روزی بهترین شاگرد کلاس درسش بود آرام کند.
آساره شکوه و گلایه اش را با چشمان گریانش فریاد میزد.
دستش را به دور شانه ی آساره انداخت و او را به سمت خودش کشید:
-خانم شایسته... آساره... دوست ندارم شاگردمو تا این حد ضعیف و ناتوان ببینم. همیشه غرور و شهامتت تو کلاس درس مایه ی افتخار بود. از اینکه شاگردم بودی و با تیز بینی و دقت، موشکافانه مسائل رو بررسی میکردی، به خودم میبالیدم. خواهش میکنم بس کن... خواهش میکنم... بهم بگو چیکار کنم تا بتونم تقصیر و گناه خودم و الهامو جبران کنم؟! تو فقط بگو...
دستش را از دور شانه ی دختر برداشت و دست دیگرش را پشت سر او برد و سر آساره را روی شانه اش گذاشت. در حالیکه سعی میکرد فاصله لازم از این دختر را رعایت کند با ظریفترین و احساسی ترین لحن سعی میکرد او را آرام کند:
-آروم باش... آروم...
آساره سرش که بر روی شانه ی یاشار قرار گرفت به آهستگی گفت:
-شما تقصیر ندارید... تقصیر از بخت سیاه منه! هیچی نمیتونه این سیاهی رو کمرنگ تر کنه!
***
خاطرات روناهی
اضطراب و نگرانی، قلب روناهی را به تلاطم واداشت. با چشمانی گشاد شده، کلمات را در ذهنش کنار هم چید:
-سالار خان تیرخورده؟ چه موقع؟
-یک ساعت قبل
با خودش گفت:
-پس اون صدای تیر...
رو به احمد ادامه داد:
-کی بهش تیر زده؟
romangram.com | @romangram_com