#عروس_گیسو_بریده_پارت_72

-خانم جان... خانم جان...

نگاهش را به دور و بر چرخاند. نگران پرسید:

-چی شده؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه تو چادر خدمه نبودی؟

-چرا خانم جان... آقا احمد اومده و با شما کار داره!

روناهی در رختخوابش نشست و شالش را به سر انداخت:

-بگو بیاد تو ببینم چیکار داره.

احمد وارد چادر شد:

-سلام بانو

-سلام احمد خان... چی شده؟ اتفاقی افتاده؟

-بانو باید باهاتون خصوصی صحبت کنم

روناهی رو به آهو گفت:

-برگرد به چادر خودتون

آهو با اشاره سر چشمی گفت و از چادر بیرون رفت.

روناهی نگاه نگرانش را رو به احمد گرداند:

-چی شده احمد خان؟ نگرانم کردی؟

احمد سرش را جلو آورد و با صدایی آهسته که فقط خودش و روناهی بفهمد گفت:

-بانو، سالار خان تیر خورده...

**

آساره

آساره چهره اش را در هم کشید و با تعجب گفت:

-هرموقع شما آمادگی داشتید شروع می کنیم ولی مگه شما چند ماه از دانشکده مرخصی نگرفتید

یاشار سرش را به علامت بله تکان داد:

-سه ماه از دانشکده مرخصی گرفتم اونم فقط به خاطر اینکه سر و صدا ها بخوابه و نگاههای کنجکاو اساتید و دانشجوها رو نبینم.

آساره پرسید:

-واسه اون روزچه توضیحی به دانشکده دادید؟

یاشار نفسی تازه کرد:

-با بدبختی حراست دانشکده رو راضی کردم که یه خصومت شخصی بوده. اونا مصر بودن که اسم اون طرف رو بدم تا خودشون هم به خاطر بهم ریختن نظم دانشکده ازش شکایت کنن ولی من گفتم که پیگیری اونا ممکنه منجر به بهم خوردن زندگیم بشه! در نهایت وقتی دیدن که من عاجزانه ازشون میخوام که دنبال قضیه رو نگیرن، بی خیال شدن. منم واسه فراموش شدن ماجرا از اذهان بقیه سه ماه مرخصی گرفتم. فکر میکنم که این مدت زمان خوبی باشه که بتونیم با آرامش رو پایان نامه ی شما کارکنیم.

romangram.com | @romangram_com