#عروس_گیسو_بریده_پارت_71


خواهر و برادر هر دو چشم به لبهای یاشار دوختند.

دکتر یاوری دستهایش را به هم زد:

-واسه پایان نامه ی خانم شایسته از دانشگاه درخواست بودجه کرده بودم که چند روز قبل بهم خبر دادند که موافقت شده. خواستم اونروز شادتون کنم که متاسفانه همه چیز بهم خورد.

در حالیکه برق امید در چشمهای یاشار لانه کرده بود، رو به آساره گفت:

-خب ، خانم شایسته حالا کی پایان نامه رو شروع کنیم؟

***

خاطرات روناهی

سالار خان به دنبال روناهی وارد چادر شد. روناهی خشمناک به سمت سالار خان چرخید:

-هیچ دلیلی نداره وقتی دلت با من نیست با احساساتم بازی کنی؟

سالار خان که خشم روناهی او را به وجد آورده بود، چشمانش شروع به کاویدن چهره ی روناهی کرد. با گامهایی استوار به سمت روناهی رفت. در چشمانش غرور خاصی بیداد میکرد. غروری که فقط در چشمهای رییس یک ایل دیده میشد. اثری از ملایمت در چشمانش نبود. با هر گامی که سالار خان برمیداشت، روناهی یک قدم عقب تر میرفت. تا جاییکه دختر بینوا به دیواره ی چادر پشت سرش چسبید و با چشمانی گشاد شده به شوهرش که به سمت او می آمد خیره شد. خودش میدانست که عواقب خیره سری و حاضر جوابی به خان ایل یعنی چه... ولی غرورش به اندازه ای بود که اجازه ندهد بار دیگر احساساتش دستخوش خودخواهیهای مرد دیگری شود.

سالار خان نزدیکش آمد بقدری نزدیک که هرم نفسهای آمیخته شده به عطرش به صورت روناهی پاشیده میشد و قلب دختر بینوا را به رقص وا میداشت. ترسی بی سابقه بر روناهی سایه افکند. چشمان سالار خان بدون پلک زدن به او خیره شده بود. نگاهش پر بود از غرور و خشم مردانه.

روناهی کاملا به چادر تکیه کرد. دهن باز کرد که حرف بزند که دست سالار خان به پشت سرش چنگ انداخت و سرش را به عقب کشید. لحظه لحظه صورت سالار خان به روناهی نزدیکتر میشد و دختر بینوا مانند پرستوی یخ زده به خود میلرزید. در کسری از ثانیه زمان ایستاد و لبهای سالار خان بر لبهای روناهی قفل شد و نگاه نافذ روناهی در نگاه چشمان خمار سالار خان گم شد.

دست دیگر سالار خان به دور روناهی پیچید و او را به سمت خودش کشید. دست روناهی نا خود آگاه به سمت قلبش رفت. کوبشش بقدری زیاد بود که از زیر لباسها کاملا درک میشد.

سالار با نهایت خشونتی که مردانگی اش را به رخ میکشید دختر بینوا را به خودش چسبانده و اجازه ی نفس کشیدن را از او گرفته بود. بعد از مدتی روناهی را از خودش جدا کرد. روناهی در چشمان خاکستری شوهرش برقی نا آشنا دید. چیزی که در چشمان پدر و برادرانش ندیده بود. حتی در چشمان خداداد...

سالار مقتدرانه گفت:

- اتفاق امشبو به حساب چیزی نذار... خواستم بهت نشون بدم که سالار خان در هر لحظه و هر زمانی هرکاری که بخواد انجام میده! خودم تصمیم میگیرم که چه موقع به حرف دلم عمل کنم و چه موقع به حرف عقلم...

با اقتدار و به سمت در چادر چرخید. قبل از خروج از چادر، رو به روناهی کرد و با لحن شیطنت باری گفت:

-هیچوقت فکر نمیکردم که خشم دختر نیمه روس حسام بیگ تا این حد وسوسه کننده باشه... حماقت کرد اون مردی که تو رو با پنج گوسفند عوض کرد... تحت هر شرایطی که در کنارم باشی، من تو رو با ریاست یک ایل هم عوض نمیکنم!

با گامهای محکم در پارچه ای را کنار زد و از چادر خارج شد.

نگاه روناهی به شانه های ستبر و پهن شوهرش خشک شد. دستی به روی لبش کشید و زیر لب گفت:

-دختر نیمه روس حسام بیگ نباشم اگه تو رو در آرزوی بوسه م بیتاب نکنم.

*****

با شنیدن صدای تیری که در کوهستان پیچید، چشمهایش را باز کرد. صدای سگهای باز شده ی جلوی چادر هم بلند شد.

گهگاه صدای تیر در کوهستان شنیده میشد که مربوط به مامورین امنیت دولتی بودند که به یاغیها تیراندازی میکردند.

با ساکت شدن سگها، روناهی چشمانش را بست. هنوز چشمهایش گرم خواب نشده بود، که احساس کرد آهو صدایش میکند.

دومرتبه چشمانش را باز کرد. آهو به آهستگی تکانش میداد:


romangram.com | @romangram_com