#عروس_گیسو_بریده_پارت_70
.با توصیه وکیل، یاشار هم یک دادخواست طلاق، شکایت نامه علیه الهام برای تصرف بدون اجازه ی ماشین و یک نامه مبنی بر در خواست عدم تمکین الهام از خودش نوشت.
وکیل به یاشار گفت که با الهام صحبت خواهد کرد و به او خواهد گفت در صورتیکه با گذشتن از مهریه دادخواست طلاق را نپذیرد به دنبال اثبات روابط نامشروعش با آن مرد می افتد و اگر آن ثابت بشود عاقبت بدی در انتظار هردوی آنها خواهد بود.
یاشار هم از دیدن الهام و خانواده اش امتناع کرد و گفت:
-در زندگی من دیگه زنی به این اسم و خانواده ای به این نام وجود ندارن... به محض برگشتن به تهران، تمام اسباب و اثاثیه- ش رو به خونه ی پدرش میفرستم.
تمام روز به شکایت از الهام ، صحبت با وکیل و ملاقات پدر بیخبر الهام توسط وکیل گذشت. قرار شد بعد از اینکه وکیل ماشین را از الهام پس گرفت، سجاد آن را به تهران بیاورد.
آن روز برای همه ی آنها به کندی میگذشت. در این بین یاشار تنها کسی بود که هر لحظه از درون فرو میریخت و آساره نابودی اش را لحظه به لحظه نظاره گر بود.
با وجود خستگی بیش از حد و ضعف اعصابی که بر یاشارمستولی شده بود، در تمام لحظات سعی میکرد که خود دار باشد و بیش از این در برابر دوستانی که تازه با آنها آشنا شده بود، خرد نشود!
آساره هراز گاه شاهد اشکهای جمع شده در چشمهای یاشار بود که باسرعت توسط انگشتانش پس زده میشد.
در دل احساس ناراختی عمیقی به استادش میکرد... و احساس شرم داشت.
همان شب برای صرف شام به رستوران رفتند. زمانیکه زانیار برای حساب کردن غذا به سمت پیشخوان رفت، آساره درحالیکه سرش پایین بود و با گوشه ی رومیزی بازی میکرد به آهستگی گفت:
-استاد یاوری؟
سرش را بلند کرد و طومار نگاهش در نگاه غمدار یاشار گره خورد.
یاشار که از چشمان قرمز شده اش، صورت خسته و گودی پای چشمش میشد حدس زد که حال مساعدی ندارد سعی کرد با لحن مهربانی جواب شاگردش را بدهد. شاگردی که یاشار خود را مقصر بهم خوردن زندگی اش میدانست و نمیدانست به چه طریقی میتواند این اشتباه را جبران کند...
با صدایی خسته و ناراحت گفت:
-بفرمایید خانم شایسته
بغض در صدای آساره پیچید:
-من شرمنده ی شما هستم و ازتون معذرت میخوام.
یاشار خیره چشمهای به نم نشسته، نافذ و قهوه ای رنگ دختر شد:
-چرا باید از من معذرت بخواید؟ مگه شما چیکار کردید؟
آساره که بغض صدایش بیشتر شده بود گفت:
-من در ارتباط با شما خیلی تند روی کردم... به احساسم اجازه دادم تصمیم گیری کنه نه عقلم و همین باعث شده که احساس عذاب وجدان داشته باشم...
یاشار لبخندی بر روی لبش نشست:
-دختر خوب هم من و هم تو میدونیم که اگه من روی نگه داشتن پایان نامه ت اصرار نمیکردم، الان هر دوی ما اینجا و با این شرایط روبروی هم ننشسته بودیم... هرچند خیانت یه زن واسه شوهرش خیلی سنگینه و غمش قابل توصیف نیست ولی به قول خودت شاید در همه ی اینها یک حکمتی بوده.! من هم باید بپذیرم که خدا خیلی دوستم داشته و هنوز بچه ای در کار نبوده، تونستم الهامو بشناسم... خدا هم اونو به راه راست هدایت کنه و بیماریشو درمان کنه...
در همین موقع زانیار به سمتشان آمد. آساره قطره اشک غلتان روی گونه اش را گرفت.
زانیار نگاهی به چهره ی درهم و چشمان خیس آساره انداخت. لبخندی بر روی لب نشاند و خوشحال شد که این استاد و شاگردش توانستند سنگهایشان را از هم واکنند و میدانست از حالا به بعد یاشار یک دوست خوب برای او و آساره خواهد بود.
یاشار با دیدن زانیار لبخندی بر لب راند:
-اونقدر درگیر شدیم که یادم رفت علت اصلی دعوت شما رو به خونه م بگم
romangram.com | @romangram_com