#عروس_گیسو_بریده_پارت_68

-چطوره حالش؟

-غذا نمیخورد... به پیشنهاد روناهی شیر و نون براش آوردیم

سالارخان به نشانه ی تایید سرش را تکان دادو به سمت رختخواب نارگل آمد و کنارش نشست. نگاهی به چشمهای بیمار زن انداخت:

-چطوری بانو؟

نارگل چشمهای بیمارش را به علامت خوبم بست.

سالار خان رو به روناهی کرد:

-بانو ظرف غذا رو بده به ماه بانو. پاشو بریم روناهی بانو. شوهرت خسته ست.

روناهی با شنیدن این حرف از دهان سالار خان چشمانش پر شد از برق شادی. کاسه شیر را به ماه بانو داد و به سمت در چادر راه افتاد.

کناری ایستاد تا سالار خان جلوتر از او از چادر خارج شود. غروب شده بود و همه به چادرهایشان رفته بودند. تک و توک ستاره ای در آسمان به چشم میخورد.

به محض اینکه از چادر خارج شدند، سالار دست دراز کرد و دست روناهی را در دست گرفت و فشار مختصری به آن داد. دل روناهی پر شد از شعف و نگاهی به سالار خان انداخت. سالار خان سرش را به سمت روناهی گرداند:

-ممنون که به نارگل لطف داری... زن خوبی واسه شوهر و مادر خوبی واسه بچه هاش بود. حقش این بیماری در جوونی نبود.

مجددا فشار دیگری بر دست روناهی وارد کرد و دستش را ول کرد. روناهی ناخود آگاه دستش به سمت بینی اش رفت. دستش بوی عطر مخصوص سالار خان را گرفته بود. نفس عمیقی کشید و آن را با ولع به ریه هایش فرستاد.

سالار خان نگاهی به روناهی انداخت:

-عطر شبای مسکوئه... از اونجا خریدم

روناهی که از همصحبتی با همسرش ذوق زده شده بود گفت:

-مسکو زیباست؟

سالار خان با تعجب پرسید:

-تو مسکو رو ندیدی؟

- نه چرا باید دیده باشم؟

-مادرت روس بود!

-وقتی 5 ساله بودم من و پدرمو ترک کرد.

-از مادرت چیزی یادت هست؟

- خیلی محو ... در حد اینکه شبا تا پشتمو نوازش نمیکرد خوابم نمیبرد. بعد از اینکه رفت حتی واسه دیدن من هم برنگشت.

سالار خان چشمهایش را ریز کرد و سری تکان داد. انگار که داشت خاطراتش را مرور میکرد:

-مسکو شبهای خیلی زیبایی داره... اگه سالی دو بار به اونجا نرم آروم نمیشم.

-پدرم هم یکبار رفته بود و میگفت خیلی زیباست.

-قسمت باشه یه بار میبرمت که ببینی! ولی بستگی داره...

romangram.com | @romangram_com