#عروس_گیسو_بریده_پارت_67
-بفرمایید خانم جان
روناهی ظرف شیر و نان را گرفت. نانها را ریز کرد و داخل ظرف شیر انداخت و اجازه داد تا کاملا نرم شوند.
قاشق را از شیر و نان پر کرد و به سمت دهان نارگل برد:
-بخورید خانم جان... باید جون بگیرید تا خوب بشید
نارگل چشمهای بسته اش را باز کرد و چشم در چشم روناهی شد.
ماه بانو و دخترهایش به کنارش آمدند. ماه بانو رو کرد به نارگل:
-زن داداش... روناهی دختر حسام بیگه! تازه عروس سالاره.
زن نگاهش به مهربانی بدل شد. دستش را دراز کرد و روناهی مجددا دست زن بیمار را در دست دیگرش گرفت. لبهای زن به سختی باز شد و زیر لب ناله ای کرد:
-خوش اومدی...
اشک در چشمان روناهی با شنیدن این حرف مواج شد. با بغض گفت:
-بخور خواهر جان ... بخور جون بگیری...دخترات هنوز بهت احتیاج دارن
دومرتبه قاشق شیر را به سمت دهان نارگل برد.
ماه بانو در حالیکه صدایش دو رگه شده بود گفت:
-بخور نارگل جان... چیزی به عروسی دخترات نمونده. هنوز رختخواب عروسیشونو بار نزدن. منتظرن تو خوب بشی.
روناهی در حالیکه قاشق شیر را به دهان نارگل میبرد، بدون نگاه کردن به ماه بانو گفت:
-دستوربده پشما رو بیارن. خودم رو بار کردنشون نظارت میکنم. تا نارگل ...
حرفش را ادامه نداد و بعد از لحظه ای مکث گفت:
-به سالار خان میگم به محض اینکه ایل به روستا رفت بساط عروسی رو راه بندازه.
ماه بانو نگاه مهربانی به روناهی انداخت:
-خدا از خواهری کمت نکنه! من که نمیتونم هم به امورات دو تا دخترام برسم و هم به نارگل و هم حواسم به جهاز دخترای سالار باشه!
روناهی محکم گفت:
-نگران جهاز دخترا نباش خودم از حالا به بعد حواسم هست. فقط باید با سالار خان صحبت کنم و ازش اجازه بگیرم.
با صدای سالار خان که میگفت " شما آزادید بانو هرطور میلتون میکشه عمل کنید" سرشان را به سمت در چادر برگرداندند.
سالار خان با گامهایی استوار وارد چادر شد. روناهی نگاهش به اندام کشیده و مردانه ی شوهرش افتاد و لذتی بی سابقه را با تمام وجود حس کرد. برخلاف قولی که به خودش داده بود تا عاشق نشود، قلبش نافرمانی میکرد.
دخترها به پای پدرشان بلند شدند و سلام کردند.
سالار خان نگاهش به قاشق پر از شیر افتاد که به سمت دهان نارگل میرفت. لبخندی بر لب زد و رو به ماه بانو گفت:
romangram.com | @romangram_com