#عروس_گیسو_بریده_پارت_66
-منم واسه سلام میام خدمتشون
ماه بانو متعجب گفت:
-ولی زن داداش، سالار خان گفته از چادر جایی نری!
روناهی مصمم گفت:
-جایی نمیرم... دارم میرم عیادت مریض. وظیفه ست...
چهار تایی به سمت چادر نارگل راه افتادند.
روناهی قدم که به چادر گذاشت چشمش به یک زن نحیف و لاغری افتاد که با رنگ و رویی زرد در رختخواب مچاله شده بود.
زنی در حال دادن آش به نارگل بود و نارگل با ناله و تکانهای نامحسوس سرش از خوردن امتناع میکرد.
روناهی جلوتر رفت و نگاهی به نارگل بیمار که لاغری اش بیش از حد به رخ کشیده میشد انداخت. برخلاف تن رنجور و نحیفش شکم بزرگی از زیر لحاف به چشم میخورد.
ماه بانو به کنار روناهی آمد و آهسته گفت:
-میبینی طفلکی به چه دردی گرفتار شده؟ خدا شفاش بده! شکمش شده اندازه طبل... حکیم میگه شکمش آب آورده.
نارگل به زحمت دستش را بالا آورد و ظرف آش را پس زد
زنی که مشغول سوپ دادن بود رو به ماه بانو کرد:
-میبینید که هیچی نمیخوره. نیم ساعته که دارم بهش غذا میدم ولی سه قاشق بیشتر نخورده.
چشم روناهی به گلاره و گلان افتاد که اشک در چشمهایشان جمع شده بود. درد بی مادری را میشناخت. دلش برای این دو دختر سوخت که در آینده ای نزدیک باید درد بی مادری را تجربه میکردند.
به سمت زن رفت و بشقاب را از دستش گرفت. نگاهی به نخودها و لوبیای داخل آش انداخت. رو به زن کرد:
-به این نحیفی حق داره جویدن اینا واسش سخت باشه! دیگه چی دارید؟
زن که از دیدن روناهی در چادر هوویش بهت زده شده بود دستپاچه جواب داد:
-هنوز واسه شام چیزی درست نکردیم ولی کمی شیر هست.
روناهی پرسید:
-نون روغنی هم دارید؟
-بله خانم جان
مقتدرانه گفت:
-برو یک کاسه شیر بیار با یه تیکه نون روغنی
زن نگاهش را به ماه بانو برای کسب تکلیف دوخت. ماه بانو بدون معطلی گفت:
-چرا نشستی زرّین؟ هرچی خانم گفت انجام بده.
روناهی دست نارگل را در دستش گرفت. دستش سرد و رنگ پریده بود. بعد از چند دقیقه زرّین با یک کاسه شیر و یک تکه نان روغنی برگشت و آن را به سمت روناهی گرفت:
romangram.com | @romangram_com