#عروس_گیسو_بریده_پارت_65
نگاه متعجبش را به سمت زانیار گرداند.
زانیار شانه هایش را بالا انداخت:
-آساره ست دیگه! گاهی وقتها بیش از حد رُکه... کاریش نمیشه کرد!
***
خاطرات روناهی
تمام روز را در چادرش سر درگریبان بود. دیگر اثری از آن عشق خانمانسوز به خداداد که یک طوفان هوس و دلدادگی بچگانه بود در قلبش یافت نمیشد.
زمان از دستش در رفته بود. نمیدانست چه موقع از روز است. سالار خان ماه بانو را مامورکرده بود که هیچ زنی برای خبر گیری از عروسش به چادر نیاید. خوب میدانست که همگی برای کنجکاوی خواهند آمد نه برای تبریک گفتن به روناهی.
با کنار رفتن در پارچه ای چادر، چشم روناهی به دو دختر جوان افتاد که به همراه ماه بانو وارد چادرشدند.
به پای آنها بلند شد.
ماه بانو با لبخند گفت:
-خسته نباشی عروس جان... میدونم حوصله ت سر رفته ولی برادرم امر کرده که کسی مزاحمت نشه. این دوتا رو هم که میبینی گلاره و گلان دخترای سالار خان هستن که واسه دست بوسی عروس پدرشون اومدن...
روناهی از لحظه ی اول ورود به ایل سالار خان فهمیده بود که باید حرف دل و احساس را کنار بگذارد و بر اساس عقل تصمیم بگیرد تا بتواند جایی برای خودش در ایل و در قلب سالارخانی که حداقل دو سال روی زن به خودش ندیده باز کند.
به سمت دخترها آمد و بغل باز کرد:
-خوش اومدید... قدم بر چشمم گذاشتید!
دخترها که روی خوش زن پدرشان را دیدند بی واهمه روناهی را در آغوش کشیدند و به او تبریک گفتند.
هر چهار تا بر روی زمین نشتند و طولی نکشید که دخترها روناهی را به عنوان یک دوست پذیرفتند و به او گفتند که طبق دستور پدرشان روز عروسی به ایل شوهر هایشان رفته بودند.
روناهی هر لحظه احساس غرورش از داشتن شوهری به اسم سالار خان بیشتر میشد ولی به همان اندازه غم درونش هم به خاطر عدم میل شوهرش به همبستری با او افزونتر...
این حق او بود که شبها در آغوش همسرش به آرامش برسد.
روناهی میدانست که نارگل به عنوان هوویش نمیتواند مانعی در سر راهش باشد پس دوری سالار خان از او دلیل دیگری نداشت الا حوادت اخیری که در ارتباط با خود روناهی بود.
مرتبا جملاتی که ماه بانو گفته بود در ذهنش می چرخید" سالار مرد مغرور و یک دنده ایه! میدونم که علت ازدواج با تو از روی عشق و علاقه نیست... خودت میدونی که مرد ایل زنی رو که چشمش دنبال یکی دیگه باشه نمیخواد... ولی اگه دختر زرنگی باشی خیلی زود میتونی خودتو تو دل سالار خان جا کنی و اختیار دارش بشی... یادت باشه مرد هرچی هم مغرور باشه ولی یه زن میتونه افسار دار غرورش بشه! فقط کافیه که یک پسر به دنیا بیاری..."
روناهی میدانست سالار خان از آن مردها نیست که از روی نگاهش به حرف دلش پی برد.
روناهی با خودش گفت:
-یعنی میشه یکی دیگه از دلایل ازدواجش علاقه به من باشه؟ ماه بانو میگفت منو تو عروسی سال گذشته دیده! شاید غرور ایلیاتیشه که مانع از نزدیک شدن به من میشه...! روناهی نباشم اگه اونو اسیرخودم نکنم... هرچند اسیر کردن دل مرد دنیا دیده و با سوادی مثه سالار خان خیلی سخته! اون مثه خداداد نیست که با یه اشاره دلش بلرزه ... ولی اگه دلش هم بلرزه باز هم مثه خداداد نیست که دلشو با پنج گوسفند طاق بزنه! دنبال این مرد بودن و در عشقش سوختن شرف داره به پایبند بودن به مرد بی جربزه ای به اسم خداداد! ولی هنوز نباید عاشق بشم... هنوز زوده... اگه دلمو بهش ببازم توان و قدرتمو از دست میدم و رام میشم. اول اونو باید تو کمند عشق به خودم بندازم ... اینطور که معلومه سالار خان از زنهای شجاع و نترس خوشش میاد نه اونایی که خیلی زود رام و مطیع میشن... روناهی حواست باشه سالار با همه ی مردای ایلت فرق میکنه حتی با حسام بیگ که واست مغرور ترین مرد عالم بود.
بعد از کمی صحبت کردن با یکدیگر و گلان وگلاره از جا بلند شدند و رو به روناهی کردند:
-بانو ... ما میریم چادر مادرمون... ناخوشه. نمیتونیم خیلی تنهاش بذاریم.
روناهی فکری از ذهنش گذشت. از جا بلند شد:
romangram.com | @romangram_com