#عروس_گیسو_بریده_پارت_61


-شما هم حتما در جریان صدمه ای که الهام بهم رسونده هستید؟

آساره سرش را به زیر انداخت:

-متاسفانه بله

یاشار سر به زیر انداخت:

-یه سوءتفاهم و یه لجبازی بچگونه ی من باعث شد یه گردابی بوجود بیاد که همه توش دست و پا بزنن.

دو مرتبه چشم به آساره دوخت:

-ولی شما حداقل برادری دارید که همراهیتون کنه و به درد و دلتون گوش کنه... مادرم بیماری قلبی داره و هیجان واسش خوب نیست. تنها خواهرم هم بارداره. دلم نمیخواد اونو دچار تشویش کنم. فقط سجاد دوستمه که در جریان ماجراست ولی اونم اصفهانه و فعلا مامور خبر رسانی به من شده که امروز صبح الهام رو با اون آقا تو ماشین من دیده و با ماشینش جلوی اونا پیچیده. اون آقای نامحترم هم پیاده شده و با سجاد گلاویز شده و زد و خورد داشتن.

آساره با حیرت پرسید:

-مگه همسرتون آقا سجاد رو نمی شناختن؟

چشمهای یاشار پر از غم شد و سرش پایین انداخت. با لحنی که پر بود از اندوه گفت:

-متاسفانه زمانیکه سجاد به الهام میگه که "این ماشین یاشاره دست این آقا چکار میکنه؟" و الهامو مطلع میکنه از اینکه من درجریان کاراش هستم، الهام با وقاحت تموم میگه که "خیلی زود از دوست عزیزتون جدا میشم و با آقای مهندس ازدواج میکنم."

آساره هین بلندی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت.

زانیار برای اینکه غرور این مرد بیشتر از آن جلوی او و خواهرش لگد مال نشود، از جا بلند شد. دستهایش را در جیبهایش کرد و به سمت باغچه پر گل راه افتاد و خود را مشغول دیدن آنها کرد.

بغضی که در گلوی یاشار پیچیده بود مانع از ادامه ی صحبتش شد.

زانیار بعد از چند لحظه بازگشت و دستش را روی شانه ی یاشار گذاشت:

-چه کمکی از من بر میاد دوست عزیز...؟

یاشار با شنیدن کلمه ی دوست عزیز از دهان زانیار، ته دلش گرم شد. دستش را روی دست زانیار که هنوز روی شانه اش بود گذاشت:

-شما خیلی به من لطف دارید با وجود اینکه من در از هم پاشیدن زندگی خواهرتون کاملا مقصرم...

زانیار لبخندی بر لب نشاند:

-شاید هم این کار به نفع آساره بود که هنوز دیر نشده همسر آینده شو بشناسه!

و بعد چشم دوخت به چشمهای آساره که خیره به دست یاشار شده بود.

ادامه داد:

-مگه نه آساره؟

آساره خیلی بیروح جواب داد:

-شاید...

زانیار بر روی صندلی جا گرفت و رو به یاشار گفت:


romangram.com | @romangram_com