#عروس_گیسو_بریده_پارت_59
یاشار روی مبلی روبرو به آساره نشست. آساره به چهره ی استادش دقیق شد و در پس آن آرامش ظاهری و موهای مرتب و شکل داده شده با ژل مردی مضطرب و پریشان را دید...
یاشار لب گشود تا صحبت کند که با بلند شدن صدای موبایلش عذرخواهی کرد. موبایل را از جیب لباسش در آورد و بعد از نگاه کردن به صفحه ی آن و فشار دادن دکمه ی سبز، آن را به سمت گوشش برد.
خاطرات روناهی
سالار خان در کنار روناهی ایستاد. خاله اش را خوب میشناخت و اشتیاق خاله اش را برای ازدواج با دخترش میدانست ولی سالار خان کسی نبود که عروسش را بی دلیل انتخاب کند. در عروسی سال گذشته که برای اولین بار دلش لرزید تصمیم گرفت که پشت و پا بزند به تمام اصول اخلاقی اش و برخلاف آنگونه که وانمود کرده بود عاشق و بی قرار نارگل است برای خواستگاری کردن از روناهی به نزد حسام بیگ برود. شنیده بود که روناهی عزیز کرده ی حسام بیگ است و دختر نیمه روسی است که نه تنها مردهای قبیله ی حسام بیگ بلکه بزرگزاده های ایل های دیگر در آرزوی وصالش هستند.
با احتمال به اینکه حسام بیگ با ازدواج دخترش با مردیکه زن و دو دختر عروس کرده دارد، مخالفت کند، تصمیم گرفت که بعد از فراهم کردن اسباب لازم برای پیشکش کردن به حسام بیگ و فرستادن دخترهایش به خانه ی بخت قدم پیش گذارد... تنها در اینصورت بود که حسام بیگ همسر مریض سالار خان را که مدت زیادی در این دنیای فانی زنده نخواهد بود، نادیده میگرفت و با ازدواج دخترش با او موافقت میکرد. در ازدواجش با روناهی مصمم بود به همین خاطر چند ماه قبل که ماه بانو پیشنهاد ازدواج با دختر یکی از خان زاده را به او داد با خواهرش به تندی برخورد کرد. یادآوردی لحظه به لحظه ی رقص روناهی در ذهنش چیزی غیر از دلباختن به آن دختر زیبا رو نبود...
وقتی خبر فرار روناهی از ایل به گوشش رسید و اینکه چگونه دختر عزیز دردانه ی حسام بیگ با وجود داشتن پنج برادر جسارت کرده و عاشق یک رعیت زاده شده است و قصد فرار کرده، در دل روناهی را تحسین کرد نه برای انتخابش بلکه برای شجاعت و دلیری اش. علاوه بر تحسینش خشمی بی سابقه وجودش را گرفت و احساس کرد دختری را که حق مسلمش میدانسته از دست داده است.
زمانیکه به گوشش رساندند که یار محمد قول ازدواج روناهی را به آکو خان داده است با وجود تمام غروری که داشت و خشمی که در وجودش لانه کرده بود غیرتش اجازه نداد که ببیند کسی که دلش را لرزانده در اختیار مردی قرار میگیرد که جای پدرش را دارد.
هرچند غرورش دیگر اجازه نمیداد که روناهی را به عنوان همسرش تصاحب کند ولی همینکه روناهی به عنوان همسر در کنارش باشد و در نکاح مرد دیگری نباشد، کمی از خشمش را کم میکرد.
با وجود اینکه میدانست روناهی دلش برای کس دیگه ای تپیده و چشمان عاشقش را به فرد دیگری هدیه داده است نتوانست او را به عنوان همسر آکو خان فرض کند. روناهی را در هر شرایطی برای خودش میخواست. زمانیکه روناهی روی اسب در آغوشش بود و بوی بدنش در بینی سالار خان می پیچید چقدر خود داری اش سخت بود. تنها راه برای فرار از وسوسه هایی که کمر به نابودی غرورش بسته بودند را گذاشتن دستش بر سینه ی روناهی و فشردن آن دختر به خودش یافت... فقط احمد و خانه ی سنگی در کوهستان میتوانستند مانع بازگشت سالار خان به حجله ی عروسی شوند. هرچند که تمام شب چشم بر هم نگذاشت و بر تعلل خود در ازدواج با این آهوی گریز پا لعنت فرستاد.
سالار خان به خوبی میدانست علت اینکه خاله و دخترخاله اش به چادر روناهی آمده اند هیچ دلیلی ندارد مگر کنکاش و کنجکاوی در مورد شب گذشته...
سالار خان بدون توجه به حضور آنها رو به ماه بانو گفت:
-خواهر... روناهی شب سختی رو گذرونده بهش اجازه نده امروز خیلی برپا باشه!
همین دو جمله کوتاه سالار خان کافی بود که دهان خاله اش را ببندد و روناهی را بیشتر اسیر جبروت و مردانگی اش کند.
سالار خان بدون معطل شدن برای شنیدن پاسخ خواهرش از آنجا به سمت احمد که در حال برس کشیدن بدن اسب روناهی بود رفت.
ماه بانو جلو آمد و دست روناهی را گرفت و او را به سمت چادر کشاند:
-شنیدی که سالار خان چی گفت! پس لجبازی نکن و به چادر برگرد.
روناهی همینطور که به سمت چادر کشیده میشد رو برگرداند و چشمش به اسب پیشکش پدرش افتاد که افسارش به دست سالار خان بود. یک اسب قهوه ای تیره و از نژاد ترکمن با یالها و دم طلایی رنگ.
نگاهش در نگاه سالار خان قفل شد. غم لانه کرده را در چشمهای شوهرش دید. با دیدن این مرد رشید بی اختیار دستش به سمت قلبش رفت و احساس کرد ضربان قلبش در حال افزایش یافتن است.
**
آساره
نگاه آساره به موبایل از هم پاشیده شده ی یاشار بر روی زمین افتاد که لحظاتی قبل از لای انگشتانش لغزید.
یاشار بهت زده به روبرو خیره شده و دستش به حالت گرفتن موبایل کنار گوشش مانده بود. رفته رفته رنگش به زردی گرایید. زانیار که حال نامساعد یاشار را دید قبل از افتادن او از روی مبل بر روی زمین به سمتش دوید و او را گرفت.
آساره به سمت قطعات موبایل رفت و آنها را به هم وصل کرد. ال سی دی موبایل کاملا شکسته بود.
در دلش گفت:
-بیچاره موبایلا... همیشه دق دلیه صاحباشون سر اونا خالی میشه!
با صدای زانیار که گفت:
romangram.com | @romangram_com