#عروس_گیسو_بریده_پارت_57


نگاه روناهی به چشمان زن مسن افتاد که صورتش را بیرحمانه میکاوید. زن دستش را جلوی دهانش برد و دهانش را بیخ گوش ماه بانو چسباند و چیزی گفت:

ابروهای ماه بانو به نشانه ی تعجب بالا رفت و رو به زن مسن کرد:

- نه خاله جان... اگه سالار خان اجازه نداد کسی دیشب پشت چادر باشه به خاطر خستگی روناهی و خودش بود نه به علت اون چیزیکه شما میگید...

آن زن که انگار خاله ی سالار خان بود گفت:

- پس کو نشونه ش؟ بالاخره باید یه چیزی باشه که نشون بده دختر حسام بیگ رو سفید بیرون اومده!

در همین موقع آن دختر که به آنها نزدیک شده بود، حرفهایشان را شنید. دستش را جلوی دهانش گرفت و خنده اش را مخفی کرد.

خاله ی سالار خان ادامه داد:

- از سالار خان بعیده که پشت به رسم و رسوم ایل کنه! تا حالا سابقه نداشته که مردای خان زاده ایل دختر بد نامی رو به زنی قبول کنن...

روناهی با شنیدن این سخنان از دهان خاله ی شوهرش، دستهایش را مشت کرد و پاهایش را به زمین فشار داد. اشک جمع شده در چشمانش را در لبه ی چشمش مهار کرد. ماه بانو حال نامساعد زن برادرش را دید و رو کرد به خاله اش:

- کی دیده اون حرفایی که شنیدید؟ از شما بعیده خاله کوکب که به حرف چند نفر دو بهم زن کنید... همه تو ایل میدونستن که سالار از سال گذشته که روناهی رو در عروسی دیده چندین بار اسمشو برده و احتمال میدادن که برادرم واسه ازدواج با اون اقدام کند. کسایی دامن به این حرفا میزنن که در عالم خواب و رویا خودشون یا دخترشونو زنِ برادر من میدونستن... میدونید اگه این حرف در ایل بپیچه و به گوش سالار خان برسه چه قیامتی میشه؟! اگه سالار در آوردن عروسش عجله کرد و اجازه نداد تا مقدمات عروسی اونطور که باید فراهم بشه فقط به خاطر این بود که روناهی خواستگار پا به جفتی داشت که حسام بیگ هم به اون بی میل نبود...

خاله با شنیدن حمایتهای ماه بانو از روناهی، هرچند به دروغ رنگ چهره اش برگشت و با اخمی غلیظ به دختر خواهرش نگاه کرد و دهن باز کرد که یک خط بطلان بر سخنان ماه بانو بکشد که سالار خان از راه رسید...

**

آساره

با بلند شدن صدای موبایلش به سمت میز نهار خوری رفت تا موبایلش را بردارد... شماره ناشناس بود.

- بفرمایید

- سلام خانم شایسته... یاوری هستم!

آساره با شنیدن صدای یاشار از بهت و تعجب چشمهای گرد شده اش را به زمین دوخت و گوشی رابه گوشش چسباند.

یاشار ادامه داد:

- شماره همراهتونو از بخش آموزش دانشکده تون گرفتم... میتونم شما رو ملاقات کنم؟

آساره لبهایش را به هم فشرد. در حیرت بود که یاشار چه کار مهمی با او دارد که شماره ی موبایلش را از بخش آموزش دانشکده گرفته است... تمام جدیتش را جمع کرد و گفت:

- سلام آقای دکتر... حال شما چطوره؟

یاشار خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

- ببخشید یادم رفت احوال پرسی کنم... این روزا نه حال خوشی دارم نه حواس درستی...

آساره اجازه ادامه ی صحبت را به یاشار نداد:

- میتونید بگید با من چیکار دارید؟

- باید حضوری باهاتون صحبت کنم... واجبه!


romangram.com | @romangram_com