#عروس_گیسو_بریده_پارت_56
******
با روشن شدن هوا چشمهایش را باز کرد.
آهو با یک ظرف وارد چادر شد:
- خانم جان بلند شید ... اینو ماه بانو خانم دادن و گفتن که بدم شما بخورید. کاچیه...
غمی بی سابقه دل روناهی را اسیر خودش کرد. امروز را میتوانست با وانمود کردن به اینکه همه چیز عادی است به سر کند، چند ماه بعد عدم بارداری اش را چگونه توجیه میکرد. مطمئنا که عیب از سالار خان نبود چون او دو دختر بزرگ داشت. در نتیجه انگشت اشاره به سمت روناهی میرفت که آن هم یک رسوایی دیگر بود و هر روز باید از گوشه و کنار و لابلای پچ پچ زنهای ایل میشنید که دختر حسام بیگ، زن سالار خان، نازا و اجاق کور است...
اشک به دیدگانش آمد که در همین موقع ماه بانو پا به داخل چادر گذاشت و با دیدن اشک جاری شده بر گونه های روناهی لبخندی زد و آن اشک را جور دیگری تعبیر کرد.
با آغوشی باز به سمت روناهی آمد و او را در بر گرفت:
- مبارکت باشه عروس جان... میدونم اذیت شدی و درد داری ولی چند وقت دیگه که یه پسر کاکل زری تو بغل برادرم گذاشتی و تاج سر زنای ایل شدی همه ی این دردا و اذیت شدنا یادت میره...
دل غمدیده ی روناهی با شنیدن حرفهای خواهر شوهرش غمدیده تر شد و اشکهای جاری شده اش از همدیگر سبقت گرفتند.
به زور چند قاشق کاچی خورد.
ماه بانو دستش را به پشت کمر روناهی گذاشت و مشغول ماساژ دادن شد:
- یه ملافه میدم آهو بیاره و دور تا دور کمرت ببنده که یه وقت کمرت شل نشه! بخواب عروس جان!
روناهی سر بر بالشت گذاشت و لحاف را به روی خودش کشید...
چشم که باز کرد کسی را در چادر ندید. با خودش گفت:
- امروز و فردا رو به بهونه ی کمر درد و دل درد میخوابی... پس فردا رو چیکار میکنی؟ چند ماه دیگه که همه یه سره ازت پرسیدن کو تو راهیت؟ ...چی جواب میدی؟ اگه سالار خان غیر از این عمل میکرد جای تعجب داشت. خوب میدونی که اون با خان های ایل های دیگه فرق میکنه...
ناگهان به یاد دستهای مردانه ی سالار خان افتاد که تمام مدتی که بر روی اسب بود، روی قفسه سینه ش قرار داشت و یاد شانه های پهنش افتاد همان زمان که با گذاشتن سرش بر روی آنها احساس کرد مطمئن ترین تکیه گاه است...
با خودش گفت:
- در اینکه دلباختنت به یک مرد بزدل و ترسو اشتباه بوده که شکی نیست ... ولی باید یه فکر اساسی بکنی. تا کی میخوای بشینی اینجا و غمبرک بزنی. به سال نشده باید سالار خانو اسیر خودت کنی و حامله بشی چون رسوایی اینکه مردی همبستر زنش نبوده به مراتب بیشتر از فرار کردنته...
ناگهان یاد حرف شب گذشته ی سالار خان افتاد که گفت شب را در کوهستان گذرانده است. به طور حتم هیچ انسان عاقلی شب را به تنهایی در کوهستان نمیگذراند چون احتمال حمله ی گرگ وجود داشت. پس کسی باید با او همراه بوده باشد و از راز سالار خان مطلع و به احتمال قریب به یقین آن فرد، کسی نیست غیر از احمد.
با خودش گفت:
- راه نزدیک شدن به سالار خان و رسیدن به اهدافم گریه و زاری نیست. باید عزمم رو جزم کنم وگرنه تا چند ماه دیگه چوب رسوایی دیگه ای به تنم میخوره!
از جا بلند شد و از چادر بیرون آمد. نگاهش به روی آهو چرخید. آهو کنار چادر روی سنگ بزرگی نشسته و مشغول رسیدن پشمهای گوسفند بود... دوک را روی رانش حرکت میداد و بعد ول میکرد و با چرخش دوک، پشمها ذره ذره به نخهای کلفت تبدیل میشدند. معمولا زنهای ایل در زمان بیکاری یا در حال بافتن جورابهای طرحدار بودند و یا در حال رسیدن پشمهای چیده شده ی گوسفندان...
آفتاب ظهر اذیتش میکرد. دستش را سایبان چشمهایش کرد. ماه بانو در حالیکه پارچه ای در دست داشت به همراه یک خانم مسن به سمتش می آمد و به دنبال آنها هم جوانی قدم برمیداشت که سنش بین 25 سال تا 30 سال بود.
ماه بانو به سمت روناهی آمد و دستش را گرفت:
- چرا بیرون اومدی عروس؟... امروز باید استراحت کنی! نمیگی کمرت شل میشه؟
و بعد رو به آهو کرد:
- پاشو دختر... این ملافه رو دور کمر خانمت ببند... پاشو.
romangram.com | @romangram_com