#عروس_گیسو_بریده_پارت_54

آه بلندی کشید و رو به آساره گفت:

- واقعا متاسفم... فکر میکنم بیش از حد مایه ی آزار و اذیت شما شدم! اگه من اون روز با شما سر قبول پایان نامه تون لجبازی نمیکردم نه شما دچار اون مشکل می شدید و نه من تا خرخره تو باتلاق چه کنم... چه کنم گیر میکردم که به یه صورت دیگه اسباب زحمت شما رو فراهم کنم.

آساره نفسش را بیرون داد و در حالیکه به روبرو خیره شده بود گفت:

- همه چی به هم گره خورده... نمیشه دقیق گفت مقصر کیه؟

دومرتبه نفسش را بیرون داد:

- شاید اینکه میگن تو هر کاری خیریه درسته! شاید صلاح خدا در این بوده که من از شهاب جدا بشم... واقعا نمیدونم چی بگم؟ رفتار بی ادبانه ی خانم شما و دهن بینی شهاب هر دو دست به دست هم داد که من الان با یه شناسنامه ی مهر طلاق خورده کنارتون بشینم... گاهی هم با خودم میگم اینکه همین ابتدای راه شهاب رو شناختم لطف خدا بوده و باید ممنون خانمتون باشم ولی باز با خودم میگم نه اون حق نداشت آبروی منو جلوی خونواده ی شوهرم ببره!

آساره مکثی کرد:

- اصلا ولش کنید این حرفا رو... چیزی که گذشته، گذشته... سبویی شکسته شده و آبی ریخته شده که دیگه هیچ جوری جمع نمیشه! شهاب هم الان زن داره. البته اگه ازدواجشون دووم بیاره؟

یاشار با چشمهای گرد شده خیره ی دهان آساره شده بود:

- همسر سابقتون ازدواج کرده؟

آساره پوزخندی زد:

- خیلی زودتر از اینکه جوهر طلاقمون خشک بشه!

نوبت آنها شده بود. هنوز پا به داخل اتاق پزشک نگذاشته بودند که با صدای زانیار که میگفت " آساره صبر کن " سر برگرداندند.

زانیار با عجله خودش را به آن دو رساند و با دیدن لباس پاره شده ی آساره که با دستش دو طرف آن را به هم گرفته بود، از تعجب خشکش زد.

آساره بدون توجه به بهت زدگی زانیار دست دراز کرد و پلاستیک لباس را از دستش گرفت و رو به یاشار گفت:

- برادرم هستن... زانیار!

زانیار دست دراز کرد و با یاشار دست داد.

آساره خطاب به زانیار رفت:

- تو با آقای دکتر برو داخل تا من برم لباسامو عوض کنم.

دکتر با تشخیص آسیب به لیگامانهای زانو بعد از معاینات، دستور گچ گیری تا بالای زانو را داد.

آساره لباسش را که عوض کرد در سالن انتظار منتظر زانیار و یاشار نشست و در فکر فرو رفت که چه کسی به یاشار زنگ زده و چه گفته بود که یاشار آنگونه بهم ریخت. غرق در افکار خود بود که زانیار به همراه دکتر یاوری از اتاق گچ گیری خارج شدند. پاچه ی شلوار یاشار را از بالای گچ بریده بودند. آساره بادیدن این صحنه بی اختیار خندید. یاشار نگاهی به پایش کرد و لبخند محوی روی لبانش نشست.

آساره به منزل برگشت و زانیار برای رساندن یاشار با او رفت.

زمانیکه زانیار برگشت، آساره در حال مطالعه ی دفتر خاطرات آقا بزرگ بود.

زانیار روی تخت آساره نشست:

- آساره؟

- هوم؟

- با توام... یه لحظه نگا کن!

romangram.com | @romangram_com