#عروس_گیسو_بریده_پارت_53
- میرم وضو بگیرم.
سالار خان از قسمت پشتی چادر مجددا خارج شد. حالا روناهی میفهمید که چرا به او گفته شد که همه ی بندها را غیر از یکی ببندد. سالار خان برای رد هرگونه شک و شبهه ای میخواسته که صبح زود به چادر عروس برگردد.
خان ایل با یک ظرف آب برگشت. رو به روناهی قسمت باز شده ی ته چادر را نشان داد:
- از اینجا خارج شو و با این آب وضو بگیر.
روناهی اولین نمازش را در خانه ی شوهر خواند. دلش پر از غم بود ولی حضور سالار خانی که در گوشه ی چادر روی رختخواب نشسته بود و تمام حرکات روناهی را زیر نظر داشت، مانع از شکسته شدن بغضش میشد. سلام نداده اشک ها بر روی گونه هایش جاری شد و سالار خان بادیدن حال نابسامان دخترک از جا بلند و از چادر خارج شد...
**
آساره
به در بیمارستان که رسید رو به یاشار که قیافه اش را از درد بهم پیچیده بود کرد:
- پیاده شید بریم اورژانس یه پزشک زانوتون رو معاینه کنه!
درد بقدری شدید بود که یاشار آساره را به سوال و جواب نکشاند.
به محض ورود به بخش اورژانس و نشستن روی صندلی انتظار، آساره با زانیار تماس گرفت:
- الو زانیار
- ...
- با یاوری اومدم بیمارستان... تصادف کرده!
- ...
- جریانش طولانیه. بعدا میگم... تو میتونی بیای اینجا؟ ممکنه پاش نیاز به گچ پیدا کنه! نمیخوام باهاش تنها باشم...
- ...
- دل رحم نشدم... درسته که بی تقصیر نیست ولی مقصر صد در صد هم نیست... حالا میای یا نه؟
- ...
- اومدی یه مانتو و یه شال هم از تو کمدم برام بیار
- ...
- گفتم جریانش مفصله و بعدا میگم
- ...
- دیر نکنی! منتظرم
لباسش اصلا مناسب نبود. دکمه های کنده شده و مقنعه ی پاره همه مراجعه کننده ها را جلب میکرد.
یاشار حسابی بهم ریخته بود. کسی نمیدانست که در دل این مرد چه میگذرد که تا این حد بیقرار و مضطرب است و رنگ به چهره ندارد.
romangram.com | @romangram_com