#عروس_گیسو_بریده_پارت_52
بریم دیگه... چرا وایستادید؟
هردو به سمت ماشین آساره راه افتادند. آساره متوجه شد که یاشار موقع راه رفتن کمی میلنگد و صورتش در هم میپیچد... واضح بود که شدت برخورد زانویش به زمین آنقدر شدید بوده است که شلوارش را پاره کند.
بدون توجه به یاشار سوار ماشین شد. در جلوی ماشین را باز کرد و یاشار جلو نشست. آساره بدون اینکه از یاشار کسب تکلیف کند به سمت بیمارستان راه افتاد.
**
خاطرات روناهی
نگاهش از روی شلوار سالار خان به سمت پیراهن و در نهایت به چشمهای نافذش ختم شد. او عروس سالار خان بود و امشب اولین شب زندگی او در ایل این مرد غیور بود.
سالار خان پوزخندی زد:
- فکر نمیکنم توقع داشته باشی که شب اول عروسیت مثه بقیه ی دخترهای ایل باشه؟
چشمان روناهی با شنیدن این حرف از دهان سالار خان گرد شد و نگاهش به لبهای شوهرش خشک شد!
سالار خان در حالیکه دستهایش را به پشتش قلاب کرده بود و طول و عرض چادر را قدم میزد، پوزخند زشتی بر لبانش نشاند:
- اینکه پا جلو گذاشتم و تو رو از پدرت خواستگاری کردم چند دلیل داشت: اولا...اتحاد با ایل حسام بیگ قدرت رزمی و توانایی های ایل منو زیاد میکنه! حسام بیگ کم کسی نیست... تمام ایل های کرمانج در آرزوی اتحاد با اون هستن. دوما... تحت هر شرایطی دختر حسام بیگ برای اون کفتار پیر... آکو خان رو میگم... حیف بود. انصاف نبود که به خاطر نفهمی یه دختر بچه و بی لیاقتی یه رعیت دختر حسام بیگ رو دو دستی به آکو خان هدیه کنن... اونم عزیز کرده ی حسام بیک رو. .. نفسی گرفت و ادامه داد:
- تو در اینجا هرچقدر هم بهت سخت بگذره مطمئن باش آسایشت خیلی بیشتر از ایل آکو خانه که دَم پیری به اسم اتحاد ایل ها دنبال تصاحب دخترای روسای ایل های دیگه ست و به این اسم به هوسرونیش میرسه! پس بدون که در حقت لطف بزرگی کردم و تا آخر عمرت مدیون منی...
تو در اینجا به عنوان همسر من زندگی میکنی ولی هیچ کسی نباید از روابط بین من و تو بویی ببره... حتی ماه بانو که مثه مادرم به من نزدیکه! هنوز اونقدر بی غیرت نشدم که شبم رو با دختری که هنوز جریان رسواییش از دهن ها نیفتاده بگذرونم... به عروسی و مجلسی که گرفتم نگاه نکن. این جزو سیاست منه! اگه غیر از این بود من نمیتونستم اعتماد حسام بیگ رو جلب کنم... بهت گفتم تحت هر شرایطی احترام عزیز کرده ی حسام بیگ به خاطر اون مرد بزرگ باید حفظ میشد! برادرات در حقت نامردی کردن که تو رو به آکو خان پیشنهاد دادن... تو اینجا از تمام حقوق و مزایای همسر سالار خان بهره مند میشی ولی از من نخواه که غیرت ایلیاتیمو زیر پام بذارم. تو امشب توی همین چادر میخوابی. دستور دادم که هیچکس مزاحمت نشه! همه ی زنها مرخص شدن... من هم با احمد هماهنگ کردم که شب رو توی کوه بگذرونم. اگه کاری داری همین الان تا زمانیکه من هستم برو و انجام بده که حق بیرون اومدن از اینجا رو تا وقتی که من سراغت نیومدم نداری...
حدس روناهی درست بود... او گروگان آورده شده بود... یک اسیر و زندانی ... ارزشش به اندازه ی یک قرارداد صلح و اتحاد بود نه به عنوان یک همسر و مادر آینده ی فرزندان سالار خان.
بغض به گلویش چنگ انداخت و راه نفسش را برید و چانه اش شروع به لرزش کرد...
زیر لب با صدایی گرفته گفت:
- کاری ندارم...
سالار خان به سمت ته چادر رفت. بندهای گوشه ی چادر را از هم باز کرد و از چادر خارج شد.
قبل از خروج رو به روناهی گفت:
- من که رفتم بندها رو غیر از یکی ببند.
روناهی چشمش کشیده شد به مسیر خروج سالار خان. همان کرد که امر شده بود. کت پولش را در آورد و ساعتها سر در گریبان با سر بسته شده با شالهای عروسی در کنار رختخواب عروسی اش نشست و گریه کرد. با صدای خروس چشم باز کرد. وقت نماز بود. شاید در آن لحظه تنها کسی که میتوانست او را آرام کند و به دل درد مند و غمدارش برسد خدایش بود... از جا بلند شد و به سمت در چادر رفت.
صدایی مردانه و قدرتمند گفت:
- مگه نگفتم از چادر بیرون نرو؟
سر چرخاند.
چشمان پف کرده ی سالار خان که حاکی از بیخوابی شبانه بود به چشمهای اشک آلود، قرمز و متورم روناهی افتاد. دلش برای دخترک بینوا سوخت. تون صدایش را آرامتر کرد:
- کجا میری؟
روناهی با صدایی دورگه و خش دار گفت:
romangram.com | @romangram_com