#عروس_گیسو_بریده_پارت_50

سالار خان دست برد و تاج نقره ی نصب شده روی سر عروس خانم را برداشت و بعد با آرامش کامل روانداز قرمز را از پشت سر روناهی باز کرد. رو انداز که از روی سر روناهی برداشته شد، چشمان سالار خان به دو جفت چشم آهویی و زیبای قهوه ای افتاد که به چشمان رنگی اش خیره شده بودند! برای لحظه ای زمان ایستاد و هر دو غرق شدند در نگاههای بیگانه ی یکدیگر...

زیبایی غروب به همراه رقص مردان و زنان کرمانج همراه نوای دل انگیز سرنا و دهل در کنار رنگ بندی زیبای لباسهای آنان جلوه ی خاصی به مراسم می بخشید. رقصهایی حماسی با پرداخت شاباش (پولی که نزدیکان داماد به افراد داخل میدان رقص می دهند) به نوازندگان, خوانندگان و رقاصان نشانه های شادی و نشاط مردم ایل بود. شام به تمام مردم ایل مطابق رسم چلو گوشت دادند.

بعد از اتمام عروسی، زنان ایل کِل کشان به چادر عروس آمدند و در انداختن رختخواب عروس به هم کمک کردند. طبق توصیه ی سالار خان کسی حق نداشت که شب پشت چادر بایستد یا دایره و دنبک زدن راه بیندازد.

مهمانها رفته بودند و همه جا را سکوت فراگرفته بود. روناهی متفکرانه در کنار رختخواب نشسته بود. به هر حال روناهی پذیرفته بود که سالار خان شوهر اوست و حق هر مردیست که شب عروسی همسرش را تصاحب کند.

با کنار زده شدن چادر، چشمش به قامت کشیده ی سالار خان افتاد که عبای سرخ و شال قرمز را در آورده بود و با لباسی که فقط یه مرد روسیه رفته میتوانست داشته باشد به سمت روناهی آمد.

**

آساره

هنوز به پله ی چهارم نرسیده بودند که چشم یاشار به تکان های بی وقفه ی دستگیره ی در راهروی پله های اضطراری افتاد.

آساره در حالیکه کت یاشار را میکشید و او را به سمت پایین میبرد گفت:

- کلید رو در بود... درو قفل کردم و کلیدم روش گذاشتم... تا اونا بخوان درو باز کنن ما از اینجا رفتیم...

یاشار بی حال تر و داغان تر از آن بود که جواب آساره را بدهد.

وارد محوطه ی پشت دانشکده شدند که توسط نرده های کوتاهی با بیرون دانشکده ارتباط داشت.

آساره یاشار را به سمت نرده ها کشاند و با یک حرکت از نرده ها گرفت و بالا رفت. چند نفر در خیابان نگاهشان متوجه آساره شد.

آساره عصبی گفت:

- چرا نمیاید؟ مثه اینکه خیلی دوست دارید که پای هردوتامون به حراست دانشگاه کشیده بشه!

یاشار تمام توانش را جمع کرد و از نرده ها بالا رفت. وقتی به خیابان رسیدند، آساره نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت:

- ماشین من کوچه ی بغلی پارک شده. ماشین شما کجاست؟

یاشار بی رمق جواب داد:

- ماشین دست الهامه... با خودش برده اصفهان.

آساره لحظه ای مکث کرد:

- با این حال و روز... عیبی نداره... همینجا وایستید میرم ماشینمو میارم.

آساره جلوی از هم باز شده ی مانتو یش را گرفت و دوان دوان به سمت کوچه رفت.

یاشار بی توجه به حرف آساره با گامهایی سست به سمت خیابان راه افتاد.

بعد از چند دقیقه آساره سوار بر ماشین برگشت و اثری از یاشار ندید با خودش گفت:

- حتما تاکسی گرفته و رفته...

پشت چراغ قرمز تقاطع خیابان دانشگاه با خیابان اصلی ایستاد. ناگهان با بلند شدن صدای وحشتناک ترمز ماشینی سرش به همان سمت چرخید و یاشار را دید که جلوی یک پژوی 405 افتاده و راننده ی ماشین در حال خارج شدن از ماشین است. به سرعت ماشین را به کناری کشید و خودش را به یاشار رساند. یاشار با زانو به زمین خورده بود و سرش پایین بود. یاشار دستش را به کاپوت ماشین گرفت و به سختی بلند شد. چشمش به سمت پارگی شلوارش در ناحیه ی زانو افتاد.

راننده ی پژو که انگار دل پری داشت و دنبال کسی میگشت تا روی سرش خالی کند، عصبی فریاد کشید:

romangram.com | @romangram_com