#عروس_گیسو_بریده_پارت_49


آساره به سمت یاشار دوید... کت یاشار را گرفت و نالید:

- خواهش میکنم بلند شید... خواهش میکنم... اگه ما رو تو این اوضاع ببینن، حسابی آبرو ریزی میشه!

یاشار نگاهی به دختر جوان کرد. چشمانش خیس از اشک بود.

خروج آساره و یاشار از اتاق همزمان شد با هجوم تعدادی دانشجو، استاد و مسئولین دانشگاه به آنجا...

**

خاطرات روناهی

دست سالار خان تمام مدت روی قفسه سینه ی روناهی بود و عروسش را بخود میفشرد. روناهی از این همه نزدیکی دلش در التهاب بود. اولین باری بود که تا این حد به یک مرد نزدیک شده بود. با برادرانش همیشه با فاصله حرف میزد ولی در حال حاضر بواسطه ی رو انداز کلفت و قرمزی که جلوی دیدگانش را گرفته بود و موقعیتش بر روی اسب مجبور بود که به سالار خان تکیه کند...

باور نمیکرد که عروس سالار خان شده است و از این به بعد باید سالار خان تنها کسی باشد که دلش را نظرش کند.

چشمانش را که باز میکرد فقط رنگ قرمز را میدید. شدیدا گرمش شده بود و احساس حالت تهوع داشت و نمیتوانست خودش را روی اسب کنترل کند.

صدای مردانه ی سالار خان در گوشش پیچید:

- خودتو بهم بچسبون و سرتو بذار رو شونه م و بخواب. هنوز خیلی راه داریم با این روانداز و لباست اذیت میشی!

راه دیگری برای روناهی نمانده بود که او را از شر تهوع و بیتابی نجات دهد. همان کاری را کرد که همسرش به او پیشنهاد داده بود. سرش را روی شانه ی سالار خان گذاشت. احساس آرامشی بی سابقه به دلش راه یافت. بعد از دو هفته ی پر استرس و پر از هیجان شاید اولین باری بود که احساس آرامش میکرد.





*****

با صدای سالار خان چشمانش را باز کرد:

- پاشو بانو ... رسیدیم!

کلمه ی بانو به گوشش خوشایند آمد.

صدای دست و پایکوبی به گوش میرسید و صدای چوبهایی که به هم میخورد عالم را پر کرده بود. خیلی راحت میشد حدس زد که در ایل سالار خان عروسی برپاست. هرچند که مراسم سلطان نموندن داماد و کُشتی چوخه برگزار نشده بود ولی با شنیدن صدای ساز و دهل و بهم خوردن چوبهای رقصنده ها لبخندی شیرین بر روی لبان روناهی نقش بست که موجب شد برای لحظه ای تلخیهای چند روزه ی اخیر را فراموش کند...

حالا موقع انجام رسم نار زدن (انار پرت کردن) بود. احمد که سوار بر اسب نژاد ترکمن روناهی بود جلو آمد و کیسه ای به سالار خان داد:

- فصل انار نبود تا از شهر سفارش بدم فقط سیب و کله قند آوردم...

سالار خان سری به علامت تشکر تکان داد و دستش را داخل کیسه کرد و سیبی بیرون آورد و رو به مهمانها گرفت که همه روبروی اسب داماد ایستاده و دستها را بالا برده بودند تا گیرنده ی سیبی باشند که سالار خان از بالای سر روناهی به سمتشان پرت میکرد...

بعد از انجام مراسم نار زدن، روناهی با کمک سالار خان از اسب پیاده شد. همانطور که دستش در دستان مردانه ی سالار خان بود در کنار او در مسیری که میرفت قدم بر میداشت... با دست و کل کشیدن مهمانها به داخل چادری هدایت شد. مشخص بود که چادر نو است و تازه بر پا شده است. هنوز اولین قدم را به داخل چادر نگذاشته بودند که روناهی پای سالار خان را به نشانه ی اینکه حرف عروس خانم همیشه پیش است، لگد کرد. شاید هر دختری غیر از روناهی بود با آن رسوایی و آبروریزی که به بار آورده بود جرات اینکار را نداشت ولی روناهی عزمش را جزم کرده بود که حقش را از دنیا بگیرد.

پایش را که روی پای سالار خان گذاشت، مرد دلاور لبخندی حاکی از رضایت برلبش نشاند و در دل گفت:

- همچین زن غیور و مغروری بدون شک میتونه پسرای رشیدی بهم هدیه کنه! ولی سالار اِنقدر مرد باگذشتی هستی که چشمتو رو همه چیز ببندی؟

پس از ورود زوج به چادر رسم بر این بود که پدر داماد هدیه ای به عنوان رونمایی به عروس بدهد ولی چون پدر داماد فوت کرده بود، این وظیفه را عموی سالار خان بر عهده گرفت و یکی از زمینهای گندم واقع شده در روستای سالار خان را به روناهی هدیه کرد.


romangram.com | @romangram_com