#عروس_گیسو_بریده_پارت_48

دل آساره از دیدن این صحنه از ترس فرو ریخت. یاشار پشت موبایل چه شنیده بود که تا این حد بهم ریخته بود؟

یاشار دست برد به سمت وسایل روی میزش و با یک حرکت همه ی آنها را از روی میز به طرف زمین پرت کرد. صدای شکستن قندان کریستال، زمین خوردن جا قلمی و تلفن باعث شد که آساره ناگهان دو دستش را به سمت گوشش ببرد و چشمانش را ببندد.

چشم که باز کرد یاشار را دید که دستانش را در موهایش کرده و وسط اتاق به حالت سجده افتاده است و زار میزند...

ناگهان یاشار از جا بلند شد و با دستان مشت کرده به سمت پنجره رفت... هرکسی یاشار را در آن حالت میدید میفهمید که قصد کوبیدن مشتش به شیشه را دارد.

به اندازه ی کافی سرو صدا شده بود. بعید نبود که دانشجویان به اتاق یاشار هجوم بیاورند و دیدن شرایط یاشار و حضور آساره در آنجا بطور حتم برای این دختر نتیجه ی خوبی را به دنبال نداشت.

برای لحظه ای تصمیم گرفت که مانع از این فاجعه شود. با سرعت خود را به سمت یاشار رساند و جلوی پنجره ایستاد...

یاشار با دیدن آساره فریاد کشید:

- برو کنار..

آساره دستهایش را باز کرد و پنجره را پوشاند و گفت:

- خواهش میکنم خودتونو کنترل کنید. اینجا دانشگاهه...

یاشار عصبی تر به سمت دختر آمد و به لباسش چنگ انداخت و خشمگین فریاد زد:

- گفتم برو کنار

دکمه های بالای مانتوی آساره کنده شد.

تمام تلاش دختر این بود که دکتر یاوری به سمت پنجره نرود.

ناگهان چشم یاشار به لیوان آب روی میز افتاد که از خشم اولیه اش در امان مانده بود. لیوان را برداشت تا به زمین بکوبد که دست آساره دستش را در هوا چنگ زد:

- خواهش میکنم...

لیوان از دست یاشار افتاد و صدایش درفضا انعکاس یافت. و به دنبال آن دکتر یاوری دهان باز کرد که فریاد بزند.

آساره میفهمید که یاشار اصلا حال مساعدی ندارد. از انسانیت به دور بود که او را در این شرایط ول میکرد... شاید بهترین زمان برای گرفتن انتقام بود ولی آساره به اندازه ای ترس از خدا داشت که خدا زده را نزند...

خود را به سمت یاشار انداخت و دستش را جلوی دهن او گرفت. یاشار به مقنعه ی سرش حمله برد و آن را گرفت تا آساره را به کناری پرت کند که دوخت زیر مقنعه هم پاره شد.

صدای ضربات پیاپی به در اتاق به گوش میرسید و صدای افرادی که میگفتند:

- دکتر یاوری... دکتر یاوری... شما حالتون خوبه؟ یکی بره به رییس دانشکده بگه که بیاد اینجا...

شرایط بسیار بدی بود. اتاق بهم ریخته، مقنعه ی پاره و دکمه های کنده شده حرفهای دیگری برای زدن داشتند تا اینکه بگویند دکتر یاوری دچار حملات عصبی شده بود و این دختر میخواسته مانع از آسیب احتمالی آن مرد به خودش شود.

شاید آن لحظه جزو مواقعی بود که آساره خود را بی یاور ترین و تنها ترین فرد روی زمین حس میکرد و امیدی جز خداوند متعال نداشت. چشم چرخاند.

چشمش به یک در افتاد که گوشه ی دیگر اتاق خودنمایی میکرد. با عجله به سمت در رفت و آن را باز کرد. در به پله های اضطراری ساختمان باز میشد. یاشار روی زمین شل و وارفته نشسته بود و سرش را میان دستهایش گرفته بود. صدایی از پشت در بگوش رسید:

- آقای دکتر... آقای دکتر...

و زمزمه هایی که میگفت:

- نکنه بهش آسیب رسونده باشن

romangram.com | @romangram_com