#عروس_گیسو_بریده_پارت_46
با وارد شدن عاشقچیهای ( نوازندگان) سرنا (زرنا) و دُهل، آهو پارچ مسی پر از آب را داخل چادر آورد و آهسته آب را روی دست زرافشانکه داخل ظرف حنا بود میرخت.
صدای آرام سالار خان دومرتبه به گوشش رسید:
- هدایای داماد هم تهیه شده که در ایل بهت داده میشه! نمیتونستم واسه آوردن هدایا یک قشون دنبال خودم را بندازم... حالا دستتو مشت کن!
مطابق رسم کرمانجها روناهی دست خودرا مشت کرد تا از طرف خانواده ی داماد هدیه ای به او داده شود تا مشت خود را برای حنا گذاشتن باز نماید.
ماه بانو جلو آمد و مشت دست روناهی را باز کرد و چیزی در آن گذاشت:
- مبارکت باشه عروس جان...
چشم روناهی به شمش طلای پر از نقش و نگاری افتاد که به یک زنجیر کلفت طلا وصل بود.
شاید تنها چیزی بود که از صبح باعث شد لبخند محو شادی بر لبانش بنشیند. هرچند حنا بندان باید شب گذشته انجام میشد ولی سالار خان با تاکید در به جا آوردن رسم و رسومها، دادن هدیه ی گران قیمت و گفتن این جمله که دختر نیمه روس حسام بیک لیاقتش خیلی بیشتر از آکو خان است توانست ذره ای هرچند اندک طعم تلخ غم را از دل عروسش بشوید.
روناهی پشت دست خود را برروی سر خود قرار داد.شوهر خاله ی صنوبر که از بزرگان فامیل بود کف دستش مقداری آرد ریخت و روناهی آرد را داخل ظرفی که جلوی پایش قرار داشت خالی کرد و این عمل جهت افزایش رزق و روزی سه مرتبه تکرار شد. سپس همین عمل را سه مرتبه با نمک به جهت قداست آن تکرار کرد و بعد نوبت به حنا بندان رسید. زرافشان مقداری حنا کف دست روناهی قرار داد و او کف دستش را روی سرش گرفت و به جهت اینکه اولین فرزندش پسر باشد, پسر بچه ای این حنا را از کف دست عروس بر داشت و به موهای جلوی سرش مالید و این عمل سه مرتبه تکرار شد. پس از آن سالار خان مقداری حنا کف دست روناهی گذاشت و به دنبال آن زرافشان مشغول نقش و نگار دادن حناها در کف دست روناهی شد. در همین موقع جوانی کم سن و سالتر از سالار خان که مانند او عبای قرمز نقش و نگار دار به تن داشت و سرش را با شال قرمز بسته بود، وارد چادر شد. به محض اینکه به کنار سالار خان رسید گفت:
- ببخشید سالار خان... کارها کمی کُند پیش میرفت!
سالار خان لبخندی بر لب نشاند و با دست به پشت آن مرد که برادر گفته یا همان ساقدوش داماد بود زد و گفت:
- ایرادی نداره احمد... همه چی مرتبه؟
آن مرد به نشانه ی بله سر خود را تکان داد و مشغول حنا کردن دستهای سالار خان شد.
بعد از اتمام حنابندی سینی حنا را باید کودکی بین مهمانها میچرخاند و آنها همه در داخل سینی هدیه که معمولا پول بود، می انداختند که سالار خان اعلام کرد:
- با اجازه ی حسام بیگ... از مهمونا خواهش میکنم که داخل سینی هدیه نندازید... فقط حنا را به رسم شگون بردارید.
سالار خان چنان با اقتدار وارد میدان شده بود که دهن همه را بسته بود انگار نه انگار که روناهی همان دختر رسوا شده ی ایل است و اینها همه نکات مثبتی بود که نه از چشم حسام بیگ دور میماند و نه از چشم روناهی...
نهار طبق رسم و رسومها آبگوشت با گوشت بره ی تازه بود.
بعد از نهار زمان بردن عروس به ایل سالار خان شد. حسام بیگ شال سفیدرنگی که داخل آن نان(جهت برکت سفره) گذاشته شده بود را دور کمر روناهی بست . رو انداز قرمز را به سر روناهی بستند و رویش را گرفتند و تاج بزرگ نقره را جلوی سرش، روی پارچه قرمز بستند.
حسام بیگ دست دختر عزیز کرده اش را به دست سالار خان داد و اشکی را که در گوشه یچشمش لانه کرده بود با سر انگشتش گرفت که مبادا مردم ایل گریه بزرگتر خود را ببینند. پدر، پدر بود، بزرگزاده و کوچک زاده نداشت... سالار خان در حالیکه دست روناهی را گرفته بود به بیرون از چادر آمد. آهو هم بقچه ی لباس به بغل پشت سر روناهی راه افتاد.سالار خان روناهی را بغل کرد. از برخورد دستهای قوی و مردانه ی سالار خان، ته دل روناهی فرو ریخت و احساسی مطبوع به رگهایش جریان یافت. عروس خانم را بلند کرد و با هدایت کردن پاهایش او را برروی اسب خودش نشاند. بقدری با سرعت وارد عمل شد که انگار پر کاهی را بلند میکرد. آنجا بود که روناهی به حرفی که مدتی قبل از دهن یار محمد شنیده بود پی برد. او میگفت:
- سالار خان از مردان قوی و غیور کرمانجه، همیشه با شکار رفتن و تمرینات کشتی با پهلوانان ایلش قدرت و مهارت رزمیش رو افزایش میده.
سالار خان رو به همراهانش کرد و آمرانه گفت:
- همگی به سمت ایل حرکت میکنیم. احمد... تو اسب پیشکش حسام بیگ رو بیار...
روناهی چیزی از پشت پارچه یکلفت روی صورتش نمیدید ولی با نشستن روی زین متوجه شد که زین اسب سالار خان بزرگتر از حالت عادی است. در حال بررسی زین با دستش از زیر روانداز بود که ناگهان نشستن فردی را پشت سرش و به دنبال آن گرمای بدنی را با حلقه شدن دستی به دور کمرش احساس کرد. دست روناهی را عقب تر کشید و به خودش فشرد. لرزشی اندامهای روناهی را در برگرفت:
- من هستم نترس
صدای اطمینان بخش سالار خان بود که در گوشش نواخته شد!
**
آساره
romangram.com | @romangram_com