#عروس_گیسو_بریده_پارت_44

با صدای یا ا... یا ا... همه خود را کناری کشیدند... داماد به همراه یک مرد و برادرهای روناهی وارد شد.

چشم روناهی از زیر چادر شب به اندام داماد کشیده شد. او هم کت بلند دامادی پوشیده بود و سرش را هم با شال قرمز بسته بودند. نگاه غمدارش در نگاه نافذ و پر غرور سالار خان قفل شد.

***

آساره

آساره برگه های جمع آوری شده اطلاعات مربوط به داده های پایان نامه اش را دومرتبه چک کرد و با گامهایی استوار به سمت اتاق استاد یاوری راه افتاد. از لحظه ای که شنیده بود نغمه در حال جدا شدن از شهاب است هراز گاهی خوشی وصف ناپذیری زیر پوستش میدوید. شیرینی این انتقام را مدیون راحله بود. دختر بینوا هم زخم خورده ی شهاب بود. در تمام این مدت از اینکه توانسته بود از شهاب انتقام بگیرد ذره ای دچار عذاب وجدان نشده بود!

روز قبل راحله به او گفته بود که شهاب را در حوالی خانه ی قبلی پدرش که سال گذشته فروخته بودند دیده است ولی با سرعت راه خود را تغییر داده است که شهاب متوجه حضورش نشود...

آساره از صبح در حال نقشه کشی برای فراهم کردن موقعیتی بود که فرزاد متین راحله را ببیند. خوب میدانست اگر فرزاد هنوز ذره ای علاقه به راحله داشته باشد راههای وجود دارد که به نتیجه ی دلخواهش که همان آشتی آن دو بود برسد.

به در اتاق یاشار که رسید متوجه شد که یاشار با لحن تندی در حال مکالمه است. خود را کاملا نزدیک اتاق کرد.

دانشجوها سر کلاس بودند و کسی در راهروی دانشگاه نبود. صدای یاشار به راحتی شنیده میشد. از لحن تند و نوع صحبتش مشخص بود که کاملا کلافه است:

- ببینید آقای صدری من تا حالا در برابر تمام رفتارهای غیر منطقیِ الهام کوتاه اومدم... از زمانیکه احساس کردم حساسیت هاش بی مورد و شدید شده با یکی از دوستان روانشناسم صحبت کردم و اون معتقد بود که باید الهام تحت نظر یک روانشناس قرار بگیره و درمان بشه ولی متاسفانه دختر شما نه تنها قبول نکرد که حساسیت هاش بیمارگونه ست بلکه منو متهم کرد به اینکه دارم انگ روانی بهش میبندم. با شما هم مشورت کردم ولی از جانب شما هم حمایتی ندیدم.

با وجود اینکه بی دلیل چند ماهه قهر کرده و از تهران اومده اصفهان، باز هم چشمامو رو کاراش بستم و چند بار باهاش تماس گرفتم که برگرده سر خونه زندگیش ولی قبول نکرد. شما هم هیچ قدمی واسه تغییر رفتار و رویه اش برنداشتید.

یاشار بین صحبتهایش ساکت میشد و این نشانگر این بود که در حال مکالمه با تلفن است.

دکتر یاوری میگفت:

- ببینید آقای صدری تاسف شما دردی از زندگی من دوا نمیکنه... شما باید دخترتونو راضی میکردید که دست از لجبازیهاش برداره و برگرده تهران

- ......

- شما که حریفش نشید، من جای خود دارم! به هرحال زنگ زدم که بهتون بگم چند هفته قبل واسم یه احضاریه اومد مبنی بر اینکه الهام مهریه شو گذاشته اجرا ؟

- .......

- یعنی شما خبر ندارید؟ مگه میشه همچین چیزی؟

- ......

- با شما زندگی نمیکنه؟ چند وقته؟

- .....

- پس همه ی حرفای دوستم رو که مامور کردم الهامو زیر نظر بگیره درسته؟ هیچ میدونید الان کجاست و با کی زندگی میکنه؟ اصلا از دخترتون خبر دارید؟

- .....

- این که نشد حرف که محل کار و زندگیشو نمیدونیم و خطشو عوض کرده!! به هر حال با توجه به این شرایط من هم مجبورم از راه قانونی وارد بشم. تا حالا از شما بدی ندیدم واسه همینه که به عنوان بزرگتر بهتون زنگ زدم تا جریان رو سربسته براتون بگم. من فردا عازم اصفهانم و میخوام صحت حرفهای اون آقا رو با چشمای خودم ببینم. روز خوش آقای صدری...

آساره با شنیدن این حرفها لبانش را گزید و با خودش گفت:

- یعنی چی شده؟

از اینکه تصمیم گرفته بود از این مرد انتقام بگیرد، از خودش شرمنده شد ولی خیلی زود بر احساساتش غلبه کرد و ادامه داد:

romangram.com | @romangram_com