#عروس_گیسو_بریده_پارت_43
- دل بیچاره از ترس ترکید...
زرافشان در حالیکه لباسهای هدیه ی سالار خان را انداز و ورانداز میکرد گفت:
- آهو رو من میشناسم. دختر خواهرِ هووی زن عمومه... دهنش چاک و بست نداره! حواست پی اش باشه!
روناهی سری به علامت باشه تکان داد و چشمش خیره ی شکم شش ماهه ی زرافشان شد:
- از بَرات راضی هستی؟
زرافشان آهی کشید:
- مگه رضایت ما مهمه! از صبح که بیدار میشم ازدوختن شیر گوسفند و چرخ کردن شیر و درست کردن کره، پنیر و ماست گرفته تا غذا و رخت شویی ... شب هم که خسته و کوفته باید در خدمت بَرات باشم که از پیش گوسفندا میاد! دیگه وقت نمیشه به رضایت و عدم رضایت فکر کنم... ولی خدا رو شکر! همینکه مرد سر به راهیه جای شکرش باقیه...
در حالیکه چشمهایش از دیدن پولهای نصب شده روی کت لباس فرستاده شده در حال گشاد شدن بود گفت:
- هی دختر... همش سکه های قدیمه! نگیناشم اصله! تاج و رو انداز قرمز هم داری...شال ها همه اصل ترکمنه... حتما از روسیه خریده شده! ترمه اش ابریشمه! میدونی این لباسا چقدر گرونه...
روناهی در حالیکه لباسها را با دستش بالا و پایین میکرد گفت:
- کاش یه کم دلم هم خوش بود...
آهو قیچی به دست وارد شد.
زرافشان به سرعت از جایش بلند شد و قیچی را گرفت. دست برد پشت سر روناهی و سر موهایش را مرتب کرد:
- تا جایی که میتونی سعی کن کسی موهاتو تا چند ماه نبینه تا کمی بلند بشه... به سالار خان هم نگو بریدن، بگو سر موهام دوشاخه شده بود مجبور بودم کوتاه کنم ! نگفتی کدوم دست شکسته ای اینکارو کرده؟
روناهی زیر لب نالید:
- یار محمد خیر ندیده!
- غصه نخور عزیز جان... خیلی زود از دستشون راحت میشی! همه تو ایل میدونن که صنوبر و برادراش چشم دیدن عزیز کرده ی حسام بیگ رو ندارن... پاشو لباستو تنت کن که باید هرچه زودتر دستاتو حنا ببندم!
روناهی لباس فاخری رو که سالار خان برایش فرستاده بود به تنش کرد و زرافشان شالها را به سرش بست. در همین موقع زینب به نزدشان آمد و گفت:
- مردا از چادر بیرون رفتن و زن ها منتظرن تا مراسم حنا بندان راه بندازن...
روناهی خنده ی تلخی کرد و گفت:
- کی دیده که حنابندون روز عروسی باشه؟
زینب ضربه ای به پایش زد:
- ناشکری نکن دختر! میتونست همینطور بَرت داره ببره تو ایلش... مهم اینه که دست حنا کرده داری میری خونه ی شوهر !
زنها دوره نشسته بودن و نوازنده ها بیرون از چادر میزدند ومردها میرقصیدند... زرافشان کاسه ی حنا را که در یک لگن مسی ریخته شده بود از دست مروارید گرفت و گفت:
- پارچ آب رو بیارید.
خودش هم جلوی پای روناهی نشست.
romangram.com | @romangram_com