#عروس_گیسو_بریده_پارت_42

- دختر جان... حموم بَرون که نداشتی! پس کجا باید زن برادرمو ببینم تا عیب و ایرادی نداشته باشه!

زر افشان به میان کلامش پرید:

- این واسه وقتیه که عقد نکردن نه الان که روناهی زن سالار خان شده... یعنی ممکن بود پَسش بفرستید؟

آهو جیغ کوتاهی از تعجب کشید که همه سرشان را به سویش برگرداندند.

ماه بانو در حالیکه مثلا از اتاق بیرون میرفت رو به زر افشان کرد:

- روناهی روی سر ما جا داره! حتما بی عیب و نقص بوده که سالار خان اونو واسه ی خودش در نظر گرفته... شوخی کردم دخترجان! خواهر گفته که تو باشی معلومه که این دختر بیچاره باید بی عقلی کنه!

ماه بانو که از اتاق بیرون رفت روناهی آهی از ته دل کشید:

- ظاهرا زن خوبیه ولی دو تا ازم تعریف کرد و یکی کوبید تو سرم... خدا آخر عاقبت منو با 5 تا خواهر سالار خان بخیر کنه! حالا زن مریضش به کنار... خدا رو شکر که دختراش رفتنی ان!

زر افشان در حالیکه بقچه ی لباس را باز میکرد گفت:

- شنیدم همه ی خواهراش به ایل های دور عروس شدن فقط ماه بانو که شوهرش مُرده در ایله!

روناهی با صدای متعجبی پرسید:

- شوهرش مرده؟

- آره به دست یاغیا دو سال قبل کشته شده... پسرش رو هم کشتن. خودش مونده و دو تا دخترش!

روناهی مجددا آهی از سر ناامیدی کشید:

- این از من هم بدبخت تره...!

زر افشان به روناهی کمک کرد تا لباسهایش را در آورد چشمش به موهای بریده و نامنظم روناهی که یک وجب زیر گوشش بود، افتاد. آهی از نهادش در آمد:

- دستش بشکنه هرکی این کار رو کرده!

اشک از چشمان روناهی فوران کرد و خودش را در آغوش زر افشان انداخت:

- می بینی خواهر که چی به روزم آوردن؟! حالا چطور باید جلوی شوهر و خونواده ی شوهر سر بلند کنم؟

زرافشان به آهو که با چشمان گرد شده و دهان نیم باز به گیسوهای بریده شده ی روناهی نگاه میکرد رو کرد:

- ذلیل مرده... تو چرا اینجا وایستادی؟

روناهی شل و وارفته گفت:

- کاریش نداشته باش ... اونم قراره با من بیاد ایل سالار خان!

زرافشان اخم غلیظی بین ابروهایش انداخت و گفت:

- برو از زینب یک قیچی بگیر... وای به حالت چیزی رو که دیدی به کسی بگی که خودم زبونتو میبرم...

آهو ناگهان دستش به روی دهانش رفت و از اتاق بیرون زد.

روناهی که از حمایت خواهر گفته اش و تهدیدی که میدانست هیچوقت صورت نمیگیرد خنده اش گرفته بود گفت:

romangram.com | @romangram_com