#عروس_گیسو_بریده_پارت_39
- آساره پایش را روی گاز گذاشت و در حالیکه از خوشحالی در پوستش نمی گنجید گفت:
- آدم وقتی داداشی مثه زانیار داره که دیگه غم نداره!
گل اندام رو به آهو گفت:
- بدو دختر... برو چادرِ بَرات و بگو زر افشان بیاد. عجله کن!
ماه بانو به خارج از چادر رفت و بعد از چند دقیقه بازگشت و یک کیسه ی پارچه ای به دست گل اندام داد:
- حنای اصله... بدید توی ظرفش کنن. به زنهای ایل هم بگید بیان. سالار خان تاکید کرده که مراسم در شان و در خور دختر حسام بیگ انجام بشه...
گل اندام و مروارید در حالیکه با دست به زینب اشاره میکردن تا دنبالشان برود، ماه بانو و روناهی را تنها گذاشتند.
هرچند که روناهی این حرفها را میشنید و هر جمله ای که از قول سالار خان گفته میشد یک نمره ی مثبت برای او بود ولی دلش داغدار تر از آن بود که بخواهد ذره ای به عشق سالار خان فکر کند و یا احساس کند که سالار خان هدفی غیر از اتحاد ایلها داشته است.
حس بدبینی به دلش چنگ می انداخت و همه را به حساب خود شیرینی سالار خان در برابر پدرش میگذاشت...
ماه بانو کنار روناهی نشست. دست روناهی را در دستان گرمش گرفت و با تعجب گفت:
- چقدر یخی دختر...!
روناهی رو به خواهر شوهر ارشدش کرد و لبخندی که فقط غم را میشد از آن دید بر لب آورد. چانه اش برای لحظه ای لرزید که بر لرزشش غلبه کرد و افساری بر احساسات داغدیده اش زد که مبادا غرور بر باد رفته اش بر بادرفته تر شود.
ماه بانو آهی کشید و گفت:
- برادرم 18 ساله بود که به اصرار پدرم با دختر عموم نارگل که 4 سال از اون بزرگتر بود ازدواج کرد. تو این 15 سال سعی کرد که یک مرد متعهد نسبت به همسرش باشه. بقدری واسه نارگل احترام قائل بود که در ذهن همه افتاد که سالار خان عاشق همسرشه ولی من که خواهرشم میدونم سالار به خاطر غرور و اصولی که بهش پایبنده طعم عشق واقعی رو با نارگل نچشیده. کدوم مرده ایله که راضی باشه با زنی که 4 سال از خودش بزرگتره ازدواج کنه؟ امان از این اتحاد ایلی که دل خیلی ها رو از هم جدا کرد... سالار عاشق دخترِ یکی از رعیتهای پدرم بود... بگذریم خیلی از اون موقع گذشته. اون دختر هم الان مادر 4 تا بچه ست.
دو ساله که نارگل بیمار شده خیلی واسه دوا و درمونش خرج کرد ولی حکیم گفته که درد بی درمون گرفته... همون اصولی که بهش پایبنده بهش اجازه نداد که زن دیگه ای بگیره... چند بار بهش گفتم که باید زن دیگه ای اختیار کنه... از نارگل که امیدی نبود پسر بیاره، سالارهم که تنها پسرِ پدر مرحومَمِه! باید آینده ی ایل معلوم بشه. این یه عیبه که رییس ایل پسر نداشته باشه! بعد از مرگش هرج و مرج میشه و مدعی زیاد میشه! داماداش هرکدوم یه جور ادعا میکنن...
روناهی نگاه پر بهتی به ماه بانو انداخت و لب زد:
- داماداش...؟
ماه بانو خنده ای کرد:
- آره... دخترای سالار خان چهارده ساله ان. هردو رو به پسرای داییشون جواب دادن. برادرم نوزده ساله که بود پدر شد...
آهی کشید و ادامه داد:
- همه ی پسرای ایل زود ازدواج میکنن ولی حداقل خیر و بهره ای از جوونیشون میبرن ولی به خاطر یکی بودن برادرم از همون اول جوونی، سالار خان درگیر مشکلات ایل و رعیت ها شد... این ده سال آخر هم که پدرم به بستر بیماری افتاد و برادرم همه کاره شد!
داشتم میگفتم... آخرین باری که بهش پیشنهاد ازدواج مجدد دادم چند ماه پیش بود، بهم توپید که تا نارگل زنده ست زنی اختیار نمیکنه!
سالار مرد مغرور و یک دنده ایه! میدونم که علت ازدواج با تو از روی عشق و علاقه نیست... خودت میدونی که مرد ایل زنی رو که چشمش دنبال یکی دیگه باشه نمیخواد... نه خدا به سر شاهده که بخوام سرزنشت کنم! تو هم بچگی کردی و به حرف دل بی عقلت گوش دادی... من هم تو جوونیم کم پام نلغزیده! ولی همین سالار با وجود اینکه پنج سال از من کوچیکتره همه جا هوامو داشته! ولی اگه دختر زرنگی باشی خیلی زود میتونی خودتو تو دل سالار خان جا کنی و اختیار دارش بشی... یادت باشه مرد هرچی هم مغرور باشه ولی یه زن میتونه افسار دار غرورش بشه! فقط کافیه که یک پسر به دنیا بیاری... اونوقت تو میشی مالک قلب و روح سالار خان... از چشماش میخونم که چقدر دوست داره یه پسر داشته باشه! زمانیکه اخبار تو رو براش آوردن چند روز به بهونه ی مسافرت از ایل رفت. گفت که میره شهر... وقتی برگشت منو خواست و گفت که فردا قاصد میفرستم ایل حسام بیگ واسه خواستگاری از دختر کوچیکش، تو هم خواهر آماده باش.
هم از شنیدن این خبر خوشحال شدم و هم ناراحت... خوشحالیم واسه این بود که تصمیم گرفته زن دیگه ای اختیار کنه و ناراحتیم هم به خاطر اینکه چرا از بین این همه دختر تو رو انتخاب کرده... روناهی جان به دل نگیر... در هر صورت تو زن برادر مایی و احترام تو بر ما واجبه... ولی خودت خوب میفهمی که چی میگم. وقتی علتشو ازش پرسیدم فقط گفت که "به خودم مربوطه..." همین... الان هم که میبینی اومدیم اینجا. پاشو تا خواهر گفته ت نیومده لباستو عوض کن. خودم کمکت میکنم تا سرتو ببندی...
همین یک جمله کافی بود که غم عالم در دل و جان دختر بینوای گیسو بریده نفوذ کند... اگر موهایش را میدید شک نداشت که به رسوایی اش افزوده میشد و کافی بود که نزد دیگر خواهر شوهرها و زنهای ایلش از دهانش در رود که موهای روناهی را بریده اند.
**
romangram.com | @romangram_com