#عروس_گیسو_بریده_پارت_37
- انتقام؟
آساره خنده ای کرد:
- نه به اون دور و درازی که گفتی... یه انتقام کوچولو... هستی؟ فکر کنم تو هم باید یه خورده حساب کوچولو با شهاب داشته باشی...درسته؟
راحله دستش را به زیر شالش برد. موهایش را به یک طرف حالت داد و با صدایی که اندوه را در آن، بوضوح میشد فهمید گفت:
- دانش آموز پیش دانشگاهی بودم که با شهاب دوست شدم. تو راه مدرسه باهاش آشنا شدم. خونه شون نزدیک مدرسه ی من بود. شهاب سال اول دانشکده بود. دوستیمون از یک شیطنت ساده ی من شروع شد. بعد از تموم شدن کلاس و خارج شدن از دبیرستان، گهگاهی با دوستام زنگ در خونه ها رو میزدیم و در می رفتیم. حتما با خودت میگی دخترای به این بزرگی خجالت نمیکشیدن! به هر حال اینکار چه زشت و چه زیبا جزو تفریحمون شده بود. یه مرتبه که اینکار رو کردم، شهاب پشت سرم بود و منو دید و دنبالم کرد. اونروز تنها بودم به کوچه ی دوم نرسیده مانتومو از پشت گرفت... وقتی قیافه ی وحشت زده ی منو دید قهقه ای زد و گفت:
- نترس کوچولو... به نظر نمیاد که ترسو باشی... دست برد و یک کارت از لای کتابش در آورد و پشتش چیزی نوشت و رو به من کرد:
- این شماره ی همراهمه... خوشحال میشم باهام بیشر آشنا بشیم. از شیطنتت خوشم اومد.
به همین راحتی با هم دوست شدیم و این من بودم که برای اولین بار بهش زنگ زدم. بیشتر از یک سال این دوستیمون ادامه پیدا کرد. دانشجوی مهندسی شیمی شدم. خواستگار زیاد داشتم. به خاطر وضعیت مالی و اجتماعی پدرم، خواستگارام همه خوب و تحصیلکرده بودن. واسه هرکدوم یه بهونه میاوردم تا اینکه خونواده م جریانو فهمیدن. با وجود اینکه شهاب در برابر خواستگارام هیچ بود ولی پدرم گفت که بیان خواستگاری... هر روز یه بهونه ای در میاورد تا اینکه آخرش بهم گفت "دختری که تو یه کوچه خلوت از یه پسر شماره تلفن بگیره به درد زندگی نمیخوره!" با حرفش غرورم رو نابود کرد. احساس کردم که از عاطفه و سادگیم سو استفاده شده! به خاطر اینکه بیشتر از این غرورم لجن مال نشه به دوستام گفتم که خونواده م مخالف ازدواجمونن. به اولین خواستگاری که اومد جواب بله رو دادم. پسر خوبی بود از همه نظر کامل بود ولی منه دیوونه نمیتونستم شهاب رو فراموش کنم. این بود که مدت کمی بعد از ازدواجم با فرزاد از هم جدا شدیم... واقعیتش اینه که الان خیلی پشیمونم ولی غرورم اجازه نمیده که به فرزاد زنگ بزنم و بگم پشیمونم. اون موقع که باید غرورمو نگه میداشتم، به بادش دادم حالا که باید ازش بگذرم، سفت اونو چسبیده م. از طرفی شنیده م که دنبال کاراش بوده تا واسه ادامه تحصیل بره سوئد. چند ماهی هست که ازش بی خبرم.
آساره ناگهان اسم فرزاد را درکنار کلمه ی سوئد قرار داد و کنجکاوانه پرسید:
- ببینم اسم شوهرت فرزاد متین نیست؟
راحله نگاه هیجان زده ش رو به چشمهای آساره دوخت:
- چرا... میشناسیش؟
آساره خنده بر لب جواب داد:
- بابا... اون که از بچه های ترم بالایی خودمون بوده... خیلی پسر ماهیه! هفته ی پیش تو آموزش دانشکده دیدمش. اومده بود ریز نمراتشو واسه دارالترجمه بگیره!
راحله با خوشحالی پرسید:
- هنوز نرفته؟
- نه... نرفته ... ولی اگه کار ی رو که میخوام واسم انجام بدی، قول میدم دستتو توی دست شوهر جانت بذارم تا تنها نره سوئد!
راحله بقدری ذوق زده شده بود که از جا بلند شد و بدون توجه به حضور بقیه آساره را بغل کرد و گفت:
- هرکاری بگی میکنم...
*****
شهاب کمی دورتر از دانشکده، منتظر ایستاده بود. با رسیدن راحله، نگاه وقیحش را به او دوخت:
- چی شده که یادی از ما کردی، خانم خانما؟! شنیده بودم که ازدواج کردی و بعد از مدتی هم جدا شدی؟!
- هرچی شنیدی درسته... ولی من امروز باهات قرار نذاشتم که از زندگی خودم برات بگم. از یکی از دوستای همکلاسیت شنیدم که با خانمی به اسم نغمه امیری نامزد کردی. به احترام عشقی که در گذشته بهت داشتم واجب دیدم که تو رو از بعضی از حقایق آگاه کنم.
ابروهای شهاب به حالت تعجب بالا رفت. راحله دستش را در کیفش کرد و پاکت سر بسته ای بیرون آورد:
این تمام مدارکیه که من تونستم از نغمه امیری فراهم کنم. فکر کنم هنوز که دیر نشده بهتره بخونیشون...
در همین موقع نغمه خشمگین و عصبانی به سمت شهاب آمد.
romangram.com | @romangram_com