#عروس_گیسو_بریده_پارت_36
زن بقچه را جلوی روناهی گذاشت و گفت:
- عروس جان... این لباسا هدیه ی سالار خان به شماست. لباساتو عوض کن. چون قراره با این لباسا به ایل ما بُرده بشی!
در حالیکه از جا بلند میشد رو به مروارید کرد:
- سالار خان گفته حتما دستای عروسمو قبل از بردن به ایل حنا کنید! خواهر گفته ش (ساقدوش عروس که از بچگی صمیمی ترین دوست و محرمش است) کیه؟ صداش کنید بیاد...
**
آساره
نیم ساعتی میشد که در کافی شاپ منتظر راحله نشسته بود. روز قبل زانیار شماره همراه راحله را به او داده و تاکید کرده بود که تنبیه شهاب در حد یک گوشمالی باشد و آساره هم به ظاهر قول داده بود. زانیار یک برادر نمونه و همراه بود. رگ غیرتش در مورد آساره همیشه برآمده بود... شهاب از همکلاسیهای دانشکده اش بود که در دوره ی فوق لیسانس به جمع دوستانش پیوسته بود. صمیمیتش با شهاب زیاد نبود ولی همیشه طبع شوخ و بذله گوی شهاب را دوست داشت. چه فکر میکرد که از نظر شهاب همه چیز حکم مسخره بازی را دارد حتی آبروی دیگران...!
شهاب با آساره در همین دوره های دوستانه ی زانیار آشنا شد. زمانیکه حرف خواستگاری را پیش کشید، زانیار به آساره تذکر داد که شهاب از دختری که چند سال او را دوست داشته است جدا شده و بهتر است آساره قبل از جواب مثبت دادن به پیشنهاد ازدواج شهاب با خانواده ی آن دختر مشورتی داشته باشد و علت عدم رضایت آنها را در ازدواج دخترشان با شهاب بپرسد ولی خوش تیپی، زبان دختر پسندانه ی شهاب و خصلت شوخش چشم عقل و درست اندیشیِ آساره را کور کرد...
غرق در افکار خود بود که متوجه شد خانمی هم سن و سال خودش با موهای بلوند شده و قیافه ای اروپایی جلوی میز ظاهر شد. زن نگاهی به آساره کرد:
- خانم آساره شایسته
آساره به پایش بلند شد و دست دراز کرد:
- خوش اومدید خانم پناهی... آساره هستم
خان پناهی دستش را برای دست دادن جلو آورد:
- خوشبختم... من هم راحله هستم
هردو پشت میزنشستند و با آمدن مسئول گرفتن سفارشات دو تا نسکافه سفارش دادند.
آساره بدون مقدمه شروع به صحبت کرد:
- نمیدونم منو میشناسید یا نه! من همسر سابق شهاب آزادی هستم.
نگاه راحله ناگهان رنگ تعجب گرفت:
- با من چیکار دارید؟
آساره بدون توجه به سوال راحله ادامه داد:
- مدتیه که از هم جدا شدیم... جریاناتی پیش اومد که من بیگناه مورد اتهام یک خانم بیمار قرار گرفتم و شهاب هم بدون پی بردن به حقیقت منو متهم کرد... هرچند که بعد به اصل موضوع پی برد و واسه عذرخواهی پیشم اومد ولی دیگه فایده ای نداشت...کاری که اون در حق من کرد و تهمت ناروایی که به من زد بقدری دل منو شکست که نتونستم از گناهش بگذرم...
بقدری رفتاری که شهاب با من داشت دور از انصاف و ناعادلانه بود که تحت هیچ شرایطی نمیتونم فراموشش کنم... از شما خواستم که اینجا بیاید و منو تو یه کاری کمک کنید...
راحله ابروهای متعجبش را بالا داد:
- میخواید من چیکار کنم؟
آساره لبخندی زد و فنجان نسکافه را به لب برد:
- میخوام تو یه انتقام کوچولو کمکم کنید.
راحله کمی صدایش را بالا برد و بهت زده و کشیده گفت:
romangram.com | @romangram_com