#عروس_گیسو_بریده_پارت_35
زمانیکه خالو حسن گفت:
- برای بار سوم میگویم عروس خانم وکیلم...
بغض به حنجره ی روناهی هم راه یافته بود...
با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می آمد گفت:
- با اجازه ی خانِ ایل حسام بیگ پدرم، و برادرانم بله...
ناگهان صدای دست و کل کشیدن بلند شد و روناهی از صدای بلند دستها زدن ها و کِل کشیدن ها فهمید که افراد زیادی برای عقد او حضور یافته اند.
قطره ای اشک از گوشه ی چشمش فرو چکید. آرزوی داشتن یک مجلس شیرینی خوری (نامزدی)، حموم بَرون، یک حنابندان آبرومند که در آن خواهر گفته اش دستهایش را حنا کند، هفت شبانه روز عروسی در روستا و آرزوی رو انداز عروس با تاج نقره را باید به گور میبرد.
حتی پسر عمه اش هم دیگر راضی به عروسی با او نشده بود!
زیر لب زمزمه کرد:
- لعنت به تو خداداد...لعنت به تو ... روناهی نباشم اگه بذارم آب خوش از گلوت پایین بره... حتی اگه یه روز به پایان عمرم مونده باشه!
بعد از عقد مجددا زینب دستش را گرفت و بدون آنکه اجازه دهند نگاهی به داماد بیندازد و یا داماد او را ببیند، او را به قسمت پشتی چادر بردند.
روناهی در گوشه ای کز کرده بود و به بخت بدش لعنت میفرستاد که ناگهان مروارید، گل اندام و زن نسبتا جوانی که همراه سالار خان به ایل آمده بود وارد شدند. بقچه ای هم در دست آهو بود که به دنبال آنها داخل آمد.
روناهی چادر شب را به کناری پرت کرده بود. بیزار بود از این عروسی و عروس شدن...
همه از چشمان نمدارش به راز و غمش پی بردند. زن به سمت روناهی آمد... جلوی او نشست. دستش را دراز کرد:
- ماه بانو هستم... خواهر سالار خان!
روناهی لبخند محوی بر لبش نشست.
آن زن چانه ی روناهی را با انگشتانش گرفت و سرش را بالا برد و با نگاهی گرم و مهربان گفت:
- ماشاا... تعریف دختر کوچیک حسام بیگ رو زیاد شنیده بودم ولی نمیدونستم که از نظر تیپ و قیافه شبیه زنهای روس شده!
سالار خان گفته بود که از پدرم شنیده که تامارا پا برداشته و دخترش پا گذاشته!
ابروهای روناهی به علامت تعجب بالا رفت.
زن نگاهی به چشمهای گشاد شده و ابروهای بالا رفته ی روناهی انداخت:
- سال قبل هم برادرم سالار خان تو رو درعروسیِ یکی از دوستاش که از ایل شماست دیده!
روناهی با خود گفت:
- پس سالار خان منو دیده که در دیدن من قبل از ازدواج اصراری نداشته وگرنه از همچین مردی بعیده که چشم و گوش بسته یک دختر رو حتی برای کار یا اتحاد ایل ها به عقد دربیاره!! ولی کدوم عروسی بوده که من سالار خانو ندیدم؟
ناگهان یاد عروسی سال گذشته افتاد که در آن خداداد را برای بار اول دیده بود. پوزخندی بر لبش نشست و در دل گفت:
- چه سرنوشتی...
romangram.com | @romangram_com