#عروس_گیسو_بریده_پارت_34
- اونو دیگه چکار داری...؟
- تو کاریت نباشه. فقط بگو میتونی شماره شو واسم گیر بیاری یا نه؟
زانیار کلافه گفت:
- نمیدونم . باید از هومن بپرسم. اون یه قوم و خویشی دوری با راحله داره... آساره نکنه بخوای همه رو به جون هم بندازی؟
آساره با نگاه شیطنت آمیزی گفت:
- از نظر تو ایرادی داره؟
- اصلا منطقی نیست که داری خودتو درگیر یه سری مسائل میکنی که ممکنه به ضررت تموم بشه! نمیتونم به زور مانعت بشم چون میدونم که کار خودتو میکنی ولی ازت خواهش میکنم پا تو از این ماجرا بکش بیرون...
- نمیتونم زانیار هنوز آتیش دلم خاموش نشده ولی بهت قول میدم هر جا که دلم خنک شد، دست بردارم.
زانیار لبهایش را به هم فشرد و گفت:
- که احتمالا تا همه جا رو به آتیش سوزی ندی خنک نمیشه! میدونی که اگه بابا و مامان بفهمن...
آساره هراسان به میان کلام زانیار دوید:
- تو که نمیخوای بهشون بگی...؟
نگاه معصومانه ای به برادرش کرد که اگر زانیار برادرش نبود باور میکرد که آزار این دختر به مورچه هم نمیرسد چه برسد به اینکه فکر انتقام باشد.
زانیار نگاهی به دفتر خاطرات انداخت:
- اینا رو کی نوشته؟
- آقاجون... از عمه هاش و خاله ش و بقیه افرادی که درجریان اون حوادث زمان بودن هم کمک گرفته...
زانیار از لبه تخت آساره بلند شد و در حالیکه با مداد سرش را میخاراند به سمت اتاقش رفت و گفت:
- والا به خدا همه ی این فکر و خیالا از بیکاری سرچشمه میگیره اگه مثه من باشی که یه پروژه ی هوش مصنوعی تو پاچه ت کرده باشن، به فکر این چیزا نمیفتی...
******************
خاطرات روناهی
خالو حسن خواندن خطبه ی عقد را شروع کرد.
لحظه ای را که برای هر دختری بزرگترین شادیها را به ارمغان داشت برای روناهی بغضی شده بود که بیخ گلویش را به شدت فشار میداد.
صدای خالو حسن بلند شد:
- مهریه و شیربها...
روناهی نفهمید که حسام بیگ چه گفت که صدای مرد کنار دستش را شنید:
- مهریه... سکه ی نقره و شیربها... سکه ی نقره. درست به اندازه ی همسر اولم...
لبخند تلخی بر لبان روناهی نشست نمیدانست این پیشامد را به فال نیک بگیرد یا بد... هرچه بود سالار خان با این کار مردانگی اش را به رخ حسام بیگ کشیده بود! دختر رسوا شده که مهریه و شیربها نداشت!
romangram.com | @romangram_com