#عروس_گیسو_بریده_پارت_33


در آن زمان یک دختر ایلاتی با پدر و چند برادر غیرتی و سخت گیر... با خودش گفت:

- یعنی آقاجون راست میگه که من شبیه مادرشم...

صدای زانیار را شنید:

- باز که تو بیداری دختر؟

روی تخت نشست. با خنده گفت:

- تو هم پا به پای من... تو اگه بیدار نباشی کی مچ منو بگیره؟

- من از بدبختیمه که بیدارم. دارم روی پروژه ام کار میکنم. باید تا آخر ماه تحویلش بدم و گرنه یه ترم عقب می افتم... راستی، رفتی پیش اون مرتیکه؟

- آره امروز صبح رفتم...

زانیار ابروهایش را در هم فرو برد:

- خب؟

- هیچی... قبول کرد که استاد راهنمام باشه!

- چطور؟

- تهدیدش کردم.

زانیار با لحن کشدار و حاکی از تعجب گفت:

-آساره..!

در چشمان برادرش زل زد:

- چیه؟ چطوری باید راضیش میکردم که استاد راهنمام بمونه...؟ اون از دانشکده ی ما رفته تا منو نبینه اونوقت میاد پایان نامه ی منو قبول کنه؟

و با چهره ی متفکری گفت:

-ولی یه حرفی بهم زد که واسم جالب بود. اون میگفت من هم دارم از همون موقع میکشم... خیلی دوست دارم بدونم زنش چه بلایی سرش آورده؟

تون صدایش را بچگانه کرد:

- زانیار؟

- چیه؟

- جی اف اول شهاب یادته؟ همون که گفتی همو میخواستن و پدر و مادر دختره راضی نبودن و به زور عروسش کردن ولی الان مطلقه ست...

- خب؟

- شماره ی تلفن و آدرسشو میخوام.

زانیار نگاه پر از سوالش را به آساره خیره کرد:


romangram.com | @romangram_com