#عروس_گیسو_بریده_پارت_32
توهین آساره برای یاشار قابل تحمل نبود. با خشم به سمت آساره برگشت و اخمی بین ابروهای پُرَش انداخت و دهان باز کرد تا جواب دندان شکنی به آساره بدهد که آساره پیش دستی کرد و با لحنی بسیار محکم و جدی گفت:
- اگه آبروتونو دوست دارید و اگه میخواید که تا یک ماه دیگه مجبور نشید از این دانشگاه هم برید، باید استاد راهنمای پایان نامه م بمونید... ببینید آقای دکتر آب از سر من گذشته و من بیگناه بدنام شدم... حالا که کار به اینجا رسیده تحت هیچ شرایطی استاد راهنمامو عوض نمیکنم. حتی اگه بدترین نمره رو به پایان نامه م بدید و مجبور بشم که ترم دیگه دوباره اونو بگیرم... مطمئن باشید که ترم دیگه هم به این دانشکده مهمان میشم و باز شما رو به عنوان استاد راهنمام انتخاب میکنم... با اجازه...
آساره با گامهایی محکم از اتاق بیرون رفت. چنان با ابهت و جبروت برای یاشار صحبت کرده و او را تهدید کرده بود که یاشار چاره ای جز پذیرفتن خواسته اش نداشت. هرچند چیزی که بیشتر یاشار را مجبور به پذیرش خواسته ی آساره کرد، احساس عذاب وجدانی بود که از بهم خوردن زندگی او پیدا کرد. از لحن و برخورد دختر معلوم بود که عزمش را جزم کرده تا دکتر یاشار یاوری را نابود کند. منطقی تر این بود که با این دختر مدارا میکرد و بعد از اتمام پایان نامه اش برای همیشه از او راحت میشد ... آساره با الهام زمین تا آسمان فرق میکرد. در این دختر خشم و غروری موج میزد که اگر فوران میکرد دودمان یاشار را به باد میداد...
***
خاطرات روناهی
تصوری که از سالار خان داشت با آن چیزی که می دید بسیار متفاوت بود. با توجه به تعاریف برادرانش که میگفتند سالار خان مرد دنیا دیده، روسیه رفته و سواد دار است، همیشه فکر میکرد که باید با یک مرد میانسال روبرو شود. چیزی که در مقابلش می دید یک مرد جوان کرمانج اصیل بود با همان جبروت و اقتداری که یک رییس ایل باید داشته باشد.
چقدر دوست داشت که در آن لحظه بیرون میرفت و رو در رو از سالار خان میپرسید:
- چرا وقتی روی هر دختری دست بذاری، نه گفتنی در کار نیست، تصمیم به ازدواج با دختری گرفتی که آوازه ی رسواییش رو صد در صد، بارها و بارها جاسوسات برات گفتن؟
اگه واسه کارگری هم این دختر رو میخواستی باز هم انقدر اسم و رسم داری که دخترهای آبرو دار دیگه رو دو دستی تقدیمت کنن.
خودش جواب خودش را خوب میدانست. در دل گفت:
- پس هیچ دلیلی نمیتونه داشته باشه الا اتحاد قبیله ای... روناهی! میشی یه زن فراموش شده در ایل سالار خان!
غمی عجیب به دلش چنگ انداخت. چشمانش را برای لحظه ای بست و بغضش را فرو خورد. با گشودن چشمهایش زنی را دید که بین همراهان سالار خان ایستاده بود. عجیب نبود که برای تحویل گرفتن دختری که قرار بود به ایل سالار خان به اسارت برده شود، زنی به همراه آنها بیاید.
همیشه همینطور بود وقتی رییس یک ایل از ایل دیگر دختر یا خواهری میگرفت به منزله ی تضمین شدن آرامش خاطرش از جانب حمله ی احتمالی آن ایل و همینطور داشتن حامی در برابر یاغیان بود که البته حمله ی قبایل به هم چیز بسیار نادری محسوب میشد و بیشتر اتحاد ایلها بر علیه یاغیانی بود که در کوه و کمر مترصد فرصت برای چپاول مال و اموال آنها بودند.
حسام بیگ سالار خان و افرادش را به داخل چادر دعوت کرد.
روناهی با عجله خودش را به قسمت جدا شده ی چادر انداخت و گوشش را بین رختخوابهای چیده شده ای گذاشت که آن قسمت را از چادر اصلی جدا میکردند.
حسام بیگ بعد از خوش آمد گویی و احوال پرسی و کمی در مورد اوضاع منطقه و امنیه ها و یاغیها صحبت کردن و دستور پذیرایی دادن، آمرانه به یار محمد گفت:
- خالو حسن را صدا کن!
بعد از یکربع صدای یا ا.. یا ا... گفتن عاقدی که خالو حسن نامیده میشد به گوش رسید. دقیقه ای نگذشته بود که زینب نزد روناهی آمد. شال سیاه را از زیر سربندی که از زیر گلویش گذشته بود در آورد و روی دهنش کشید:
- خانم جان... جلوی دهنتونو ببندید... از حالا به بعد شوهر دارید، پس باید همیشه جلوی دهنتون بسته باشه!
و پارچه ای با طرح چهار خانه های درشت و رنگی که چادر شب نامیده میشد و روی تازه عروسها می انداختند، به روی سر روناهی کشید.
دست روناهی را گرفت و او را با خود به قسمت اصلی چادر آورد. روناهی به علت پایین بودن سرش و چادر شب فقط جلوی قدمهایش را میدید.
ناگهان زن دیگری دستش را گرفت:
- بیا دخترم... بیا کنار سالار خان بشین!
آن زن او را با کشیدن دستش مجبور به نشستن کرد. روناهی در کنار مردی نشست که از او فقط بوی عطری را که از مردهای روسیه رفته استشمام میشد، می فهمید و تنها شلوار براقش را می دید.
**
آساره
دفتر چرمی را روی پاتختی گذاشت و به فکر فرو رفت.
romangram.com | @romangram_com