#عروس_گیسو_بریده_پارت_30

با تمام غمی که در دل داشت خودش را چنان شاد نشان میداد که گویی بهترین اتفاق عمرش در حال رخ دادن است. میدانست که کلاغهای ایل فردا همه ی خبرها را کف دست خداداد خواهند گذاشت. پس مرد خائن باید بداند که روناهی از اتفاق افتاده بسیار خرسند و مسرور است.

جلوی چادر حسام بیگ را با نمدهایی که از پشم شتر درست شده بود فرش کردند. کمی دور تر از نمدها، آتش درست کرده و خدمه در حال کباب کردن گوشت قوچ کوهی بودند که به دستور حسام بیگ آن روز عصر شکار شده بود...

هرچند برای روناهی این حادثه تلخ ترین خاطره ی زندگیش میشد ولی خنده های سرمستانه حسام بیگ نشان میداد که بهتر از این رویداد در عمرش ندیده است.

تمام شب بیدار بود و به خر خرهای مردان که از قسمت جدا شده ی چادر به گوش میرسید گوش میداد. پایش را با طناب به پای زینب بسته بودند تا مبادا فکر فرار به سرش بزند. حسام بیگ میدانست که تنها کسی که میتواند دختر چموش و خیره سرش را به راه آورد سالار خان است...

آفتاب نزده بود که خوابش برد. با صدای زینب که او را تکان میداد و میگفت:

- خانم جان پاشید... یه سوار اومده و گفته سالار خان تا نیم ساعت دیگه میرسه... ارباب دستور داده که زودتر آماده بشید که تا قبل از اذون ظهر عقد کنید... ارباب امروز صبح به خدمه گفتن که به ایل بگن به مناسبت ورود سالار خان همه مهمون ارباب هستن...

روناهی با شنیدن این حرف چشمهایش را ناگهان باز کرد. کمی حرفهای زینب را در ذهنش چرخاند و لبخند خوشایندی بر لبش نشست. خرسند در دل گفت:

- ابراهیم که گفته بود دختر رسوا عروسی نداره... پس این نهار دادن حسام بیگ به همه ی ایل چه معنی میده؟

دومرتبه لبخندی بر گوشه ی لبش جا خوش کرد و مخفی کردن این برنامه را از سیاست پدرش دانست. پس هنوز هم عزیز کرده ی حسام بیگ بود! اگر حسام بیگ غیر از این عمل میکرد که حسام بیگ نبود...

زینب بقچه جلویش گذاشت:

- این لباسا رو ارباب دادن. گفتن همینا رو باید بپوشید...

روناهی بقچه ی لباس را باز کرد. لباس از نوع لباسهایی بود که دختر خانزاده ها در عروسیشان می پوشیدند. لباسها نو بودند ولی استفاده شده. جنسشان از بهترین ابریشم بود.

شالهای ترکمنیِ ابریشم و کت ترمه و دامنی که لطافت پارچه اش مثل گلهای بهاری بود. تکه های لباس را کنار گذاشت. چشمش به گردن بند مربع شکلی افتاد که لای لباسها گذاشته شده و اطراف گردن بند با نگین های فیروزه و عقیق تزیین شده بود. گردن بند را که برگرداند رویش نوشته شده بود تامارا.

اشکی در چشمانش حلقه زد. این لباس عروسیِ مادرش بود.

با خودش گفت:

- تا این حد مادرم برای حسام بیگ عزیز بوده که لباس اونو همیشه با خودش داره؟

وقتی لباسها را پوشید و گردن بند را به گردن انداخت، حس خوبی به او دست داد. احساس کرد که مادرش در کنارش است. عجیب بود که بعد از ترک پدرش، حسام بیگ هیچگاه به دنبال او نرفت. این هم از غرورکاذبی بود که مردهای ایل داشتند.

با صدای هل هله و فریاد افرادی که در خارج از چادر بودند، بیرون آمد. از دور چند سوار به سمت چادرها می آمدند. از درخشش بدن اسب سیاه یکی از سوارها که جلوتر از بقیه بود، معلوم بود که فرد مهمی است.

گل اندام دست روناهی را کشید و به داخل چادر برد:

- نمیدونی عروس نباید به استقبال بره؟ نا سلامتی تو ایل بزرگ شدی؟ هنوز نیومده نگن عروس پر روئه!

بدون حرفی با غیض دستش را از دست گل اندام کشید و از درز چادر مشغول نگاه کردن شد.

سوارها رسیدند برادرها و سایر مردها به استقبال رفتند.

چشمش به سوار اسب سیاه افتاد. لباسهایش بسیار متفاوت بود از لباسهای برادرانش و مردان ایل.

چکمه های چرم و بلند، شلوار مشکی براق تنگ و کتی که یقه ی ایستاده داشت و تکمه های بسته شده ی طلایی اش زیر نور آفتاب میدرخشید. موهای پر پشت و چشمان نافذی که روناهی احساس کرد در زیر نور آفتاب درخشید...

مرد جوان از اسب پیاده شد. قامت کشیده اش و استوار بودن گامهایش او را متفاوت میکرد با تمام مردهایی که در آنجا حضور داشتند. مرد جوان به سمت حسام بیگ رفت.

حسام بیگ نزدیک چادر ایستاده بود و روناهی احاطه ی کامل به آن ناحیه داشت. حسام بیگ دستهایش را گشود و مرد جوان را در آغوش گرفت و بلند گفت:

- خوش آمدی سالار خان!

romangram.com | @romangram_com