#عروس_گیسو_بریده_پارت_29
- بله خانم
روناهی در حالیکه دامنش را انداز و ورنداز میکرد گفت:
- گفتم آب گرم کن. چادر حموم رو هم آماده کن. هوس آبتنی با آب گرم به سرم زده.
مغرور به قسمت خوابشان رفت تا لباسهایش را بردارد.
********************
آساره
آساره لبخند زیبایی بر لب نشاند و پا به داخل اتاق دکتر یاوری گذاشت و در را بست. خیلی محکم و بدون هرگونه تردید و یا لرزشی در کلامش گفت:
- واسه انجام پایان نامه م اومدم... مگه استاد راهنمای من نیستید؟ اینم نامه ی معرفی به استادم در این دانشکده... فکر نمیکنم که مشکلی باشه!
یاشار نگاهی به چهره ی مصمم و جدی دختر انداخت. این آساره با آن دختری که به اتاقش آمده بود و التماس میکرد تا او را به یک استاد دیگر معرفی کند، زمین تا آسمان فرق میکرد. چه اتفاقی افتاده بود؟
یاد روز ی افتاد که یک جوان تقریبا هم سن و سال با آساره، با شدت در اتاقش را باز کرد و به طرف میزش هجوم آورد و با فریاد به او گفت که " با زنش چکار دارد؟" و او اصلا منظورش را نفهمیده بود و وقتی مرد جوان خودش را همسر آساره معرفی کرد و حریان آبروریزی الهام را تعریف کرد، چقدر یاشار شرمنده و سرافکنده شد و با منطقی ترین جملات شهاب را قانع کرد که بین او و آساره هیچ ارتباطی غیر از استاد و شاگردی وجود ندارد و همه ی حرفهای همسرش زاییده ی توهم، شکاکی و بدبینی اوست. هنوز آخرین جمله ای که شهاب زده بود در گوشش زنگ میزد "بی دلیل به آساره شک کردم..."
حضور آن دختر در اتاقش ته مانده ی آرامشش را بهم زد:
- شما میتونستید استاد راهنمای دیگه ای واسه خودتون انتخاب کنید... هرکی رو که دوست داشتید...
- دلیلی نداشت راه نصفه رفته شده رو برگردم... در ثانی چرا باید استاد راهنمامو عوض میکردم؟
یاشار صدایش را بلند کرد:
- مثل اینکه حالیتون نیست من چرا دانشکده مو عوض کردم...؟
آساره پوزخند تلخی زد:
- خیلی خوب هم حالیمه! خیلی بیشتر از شما!
دکتر یاوری صدایش را آهسته کرد:
- خانم محترم، من و شما ناخواسته درگیر یک جریانی شدیم که بهتره همین جا و در همین لحظه همه چی رو تموم کنیم... هم به نفع شماست و هم من... نه شما مورد شماتت همسرتون قرار می گیرید و نه من مورد اتهام زنم...
آساره در حالیکه تلخترین لبخند عمرش را به دکتر یاوری تحویل میداد گفت:
- من از همسرم جدا شدم...
***
خاطرات روناهی
هوا رو به تاریکی میرفت که فرستاده های سالارخان سر کله شان پیدا شد. سه نفر بودند از بزرگان و ریش سفیدان ایل سالار خان...
سر و وضع لباسهایشان نشان میداد که وفور نعمت در ایل سالار خان بسیار بیشتر از ایل حسام بیگ است. هم جمعیت ایل سالارخان بیشتر از ایل خودشان بود و هم مساحت کوهپایه ی تحت سلطه شان....
تمام روز علی یار و زینب مراقب او بودند تا مبادا فرار کند... آن روز هم خوب خورد و هم خوب پوشید. بهترین لباسش را برای ورود فرستاده ها به تن کرد...
romangram.com | @romangram_com