#عروس_گیسو_بریده_پارت_28
زانیار غرید:
- شهاب چی شده؟
- شهاب پوزخند زشتی زد:
- از خواهر جونتون بپرسید که اسمش تو شناسنامه ی یک دیگه ست ولی با یه نفر دیگه داره داد و ستدِ دل و قلوه میکنه!
زانیار خشمگین از تهمتی که شهاب به آساره میزد، دست دراز کرد تا یقه ی شهاب را بگیرد که با داد آساره سرش را برگرداند.
آساره بر روی زمین افتاده بود و از درد به خودش میپیچید. زانیار به سمت آساره دوید و شهاب هم از فرصت استفاده کرد و پایش را روی گاز گذاشت و رفت...
آساره به بیمارستان برده شد و با رادیوگرافی مویه کردن خفیف استخوان خاصره ی بزرگ (استخوان لگن) و یکی از مهر های کمر تشخیص داده شد. دو هفته در بیمارستان بستری شد. بعد از مرخص شدن از بیمارستان، دو ماه مرخصی استعلاجی گرفت و زیر متخصص طب فیزیکی و توانبخشی، تحت درمانهای توانبخشی قرار گرفت. زانیار و پدرش با برگه ی پزشکی قانونی از شهاب شکایت کردند. بزرگترهای فامیل شهاب پا درمیانی کردند ولی آساره تحت هیچ شرایطی حاضر به آشتی کردن نبود. شهاب با مراجعه به دکتر یاوری و فهمیدن حقیقت پشیمان شده بود و چند بار به دیدار آساره آمد ولی آساره از دیدنش سر باز زد و در خواست طلاق داد. دکتر یاوری بعد از شنیدن حزفهای شهاب و آبرو ریزی که الهام راه انداخته بود، با او شدیدا برخورد کرد. الهام چمدانش را بست و به منزل پدرش در اصفهان رفت. شهاب به جرم ضرب و شتم محکوم به دیه و زندان شد که با درخواست پدر آساره، با شرط اینکه شهاب بدون در آوردن ادا و اصول طلاقش دهد، رضایت داد...
**********
خاطرات روناهی
ابراهیم از انباری خارج شد و در را باز گذاشت. بهترین فرصت بود برای فرار... ولی به کجا؟ به هر ایلی که میرفت، او را تحویل پدرش میدادند و روزگارش از این هم سیاه تر میشد. آخر روزگارخوشش میشد وردست صنوبر بودن و گوش کردن به طعنه های او که گاهی اوقات از مرز نیش و کنایه پا فراتر میگذاشت و تکه کلامهای زهر آگینش دامنگیر مادر روناهی هم میشد.
هنوز در حال فکر و خیال بود که زینب به همراه علی یار وارد انباری شدند.
علی یار طنابی را جلو آورد:
- گفتن اینو به دستات ببندم که فرار نکنی!
نگاه خشمناکی به علی یار کرد که پسر بینوا چند قدم عقب تر رفت. صدایش را بلند کرد:
- هرکی گفته غلط کرده... آدم با پا فرار میکنه نه با دست... اگه بخوام فرار کنم به دست و پای بسته نگاه نمیکنم راهشو پیدا میکنم...گمشو کنار!
از جا بلند شد و با دست علی یار را کنار زد و به سمت در راه افتاد.
زینب که از داد روناهی هول برش داشته بود. به کناری خزید. روناهی از انباری بیرون آمد. نور آفتاب چشمانش را میزد ولی خیره سرتر از آن بود که به اشعه های طلایی اهمیت دهد. چشمانش را ریز کرد و دستهایش را از هم باز کرد و خودش را به راست و چپ کشید که چشمش به شمشاد افتاد که از دم چادر به روناهی خیره شده بود. کسی نبود که روناهی را از دور ببیند و نشناسد. قامت کشیده ی روناهی در ایل بی همتا بود که آن هم به دلیل ژن روسی بود که از مادرش داشت.
با دیدن شمشاد اخمی بین ابروهایش انداخت و پوزخندی بر لب زد و گفت:
- راست گفتن که خلایق هرچه لایق...
به سمت چادرشان رفت. بقدری با غرور قدم بر میداشت که انگار نه انگار که بیش از ده روز در انباری زندانی بوده است. انتقامی که از خداداد و نوعروسش گرفته بود غرور از دست رفته اش را باز گردانده بود. همه میدانستند که کار آنشب دستپخت روناهی است. کدام یاغی نصفه شب به حجله ی عروس یک چوپان حمله میکند؟ ولی مگر کسی جرات داشت که حرف بزند... هرچه بود، لبخند را بر لبان یار محمد انداخته و با شنیدن پاره شدن حجله ی خداداد در دل گفته بود:
- روناهی با این کارش خنده ی شادی را بر لب حسام بیگ آورد. الحق که دختر ایل است! کاش کمی از جسارتش را صنوبر داشت!
پا که به داخل چادر گذاشت، مروارید و گل اندام را دید که نانهای روغنی را داخل پارچه میگذاشتند. هر دو زن برادرش از حضور ناگهانی روناهی در چادر متعجب شدند و با چشمهای گشاد شده به او نگاه کردند.
روناهی از کنارشان رد شد و خونسرد گفت:
- خیلی دلتنگم بودید، فاصله ای بین چادر و انباری نبود. میتونستید بیاید منو ببینید تا حالا چشماتون رو دریده به روم خیره نکنید !
و بعد داد زد:
- آهو... آب گرم آماده کن تا حمام کنم.
آهو که دختر 14 ساله ای بود که بعد از مرگ مادرش همراه پدر چوپانش نزد حسام بیگ کار میکرد از قسمت جدا شده ی چادر بیرون دوید:
romangram.com | @romangram_com