#عروس_گیسو_بریده_پارت_27
شهاب پوزخندی کجی زد و با صدای بلند گفت:
- مریض یا غیر مریض... اینهمه دختر تو اون دانشگاه خراب شده ت هست. چرا اومد یقه ی تو رو گرفت؟ پاشو... پاشو بریم. خودتو به موش مردگی نزن... خوب شد که همین اول راه شناختمت...!
و بعد رویش را به سمت ساختمان کرد و داد زد:
- پس مامان این کیف چی شد؟
مادر اشک ریزان کیف را به حیاط آورد و گفت:
- شهاب جان، تو بیشتر از این آبرو ریزی نکن جلوی در و همسایه... اول ببین چی بوده! برو با استادش صحبت کن! الکی که آدم حرف مردمو باور نمیکنه! میریم از دست اون خانم هم شکایت میکنیم!
و بعد به سمت آساره اومد:
- مادر جان... تو هم بهتره الان بری خونه ی خودتون تا شهاب از خر شیطون پیاده بشه... بابای شهاب هم حالش اصلا خوش نیست.. دوباره قلبش به درد اومده...
کیفش را از مادر شهاب گرفت و لنگان لنگان به سمت خیابان رفت. شهاب بدون هیچ حرفی او را به خانه شان رساند. تمام راه آساره گریه میکرد و عجز و لابه میکرد:
- من گناهی ندارم... تو رو خدا شهاب باور کن!
- به خانه پدر آساره که رسیدند شهاب به سمت آساره غرید:
- پیاده شو...
آساره نگران پرسید:
- تو نمیای؟
شهاب خنده ی قهقه آمیزی کرد:
- چرا ... حتما میام و دستای باباتو واسه اینکه دختری مثه تو تحویلم داده میبوسم... نخیر خانم، مال بد بیخ ریش صاحبش!
آساره دیگر توان تحمل حرفها و متلکهای شهاب را نداشت. از لحظه ای که الهام را دیده بود به روشهای مختلف خواسته بود که شهاب را در مورد بی گناهیش قانع کند ولی شهاب حرف نفهم تر از این حرفها بود و حالا به خودش اجازه داده بود که به پدر آساره هم توهین کند. پدری که همه ی فامیل به سرش قسم میخوردند و بزرگتر همه بود.
با خشم به پشت موهای شهاب چنگ انداخت و بدون وقفه و با تمام قدرت آنها را کشید:
- هرچی بهت هیچی نمیگم و میگم مردی و غرورت جریحه دار شده، اصلا حالیت نیست و اراجیف پشت سر هم میبافی و فکر میکنی ازت میترسم... توی حمال هم اگه از حالا به بعد منو بخوای من دیگه تو رو نمیخوام. آساره شهابو تف کرد و از دهنش انداخت بیرون...
شهاب به سمت آساره برگشت تا دستش را بگیرد که آساره با دست رهایش با مشت به بینی شهاب کوبید که مرد دو دستش را روی صورتش گذاشت و فریادی از درد کشید.
آساره با همان کمر دردناک از ماشین پیاده شد و یک لگد به در ماشین زد:
- برو به جهنم...!
در همین موقع زانیار با ماشین از راه رسید و شاهد لگد زدن آساره به در ماشین و سر خم شده ی شهاب و قدمهای لنگان لنگان خواهرش شد.
با سرعت ماشین را پارک کرد و به سمت آساره دوید. با دیدن این صحنه به شدت نگران شد. آساره با دیدن زانیار خودش را در بغلش انداخت و های های بنای گریستن گذاشت.
زانیار با دیدن شرایط خواهرش فهمید که هر بلایی بوده از طرف شهاب بر سر آساره نازل شده است! آساره را از خودش جدا کرد و به سمت ماشین آمد...
در ماشین را باز کرد. شهاب سرش را از روی فرمان برداشت. دستش روی بینی اش بود
romangram.com | @romangram_com