#عروس_گیسو_بریده_پارت_26

- اونکه زن داره! دو تا بچه داره!

ابراهیم ابروهایش را در هم کشید:

- زنش مریضه! خیلی وقته حکیم های شهر جوابش کردن! فکر کردی با این آوازه ی بدنامیت قراره کی به خواستگاریت بیاد؟ من هم در حیرتم که چطور سالار خانی که دست روی هر دختری بذاره نه گفتنی در کار نیست، حرف تو رو پیش کشیده...

روناهی بدون توجه به موقعیت، عصبانی صدایش را به سرش انداخت:

- واسه این حرف منو پیش کشیده که دنبال یه کلفت میگرده که هم بچه هاشو جمع کنه و هم اتحادشو با حسام بیگ قوی تر...! شماها اینو نفهمیدید؟

ابراهیم دست انداخت به موهای کوتاه روناهی و سرش را به پایین کشید و صورتش را نزدیک صورت دخترک بینوا برد و با غیض گفت:

- صداتو واسه من بلند میکنی خیره سر...؟ فکر کردی حسام بیگ راضی میشد که تو رو به یه رعیت بده حتی اگه فرار میکردی؟

در هر صورت تو رسوا بودی... این رسوایی هم فقط به یک صورت پاک میشه که زن سالار خان بشی و گورتو از ایل گم کنی! هنوز نفهمیدی که عروس سالار خان شدن حکمیه که حسام بیگ واست در نظر گرفته؟

روناهی سرش را بین دستانش گرفت. ابراهیم با دیدن تغییر رنگ چهره ی روناهی دلش برای این دختر بینوا سوخت... حقش نبود که چنین سرنوشتی برایش رقم بخورد. زندگی در ایل سالار خان یعنی اسارت...

روناهی میدانست حکمی که پدرش برایش صادر کرده بود عروس شدن نیست بلکه تبعید است. تبعید به جایی که خیلی از ایل خودشان و خانواده اش دور میشد... در مورد سالار خان خیلی حرفها شنیده بود. سالار خان بعد از فوت پدرش محمود خان رییس ایل شده بود... همه سالار خان را به یک دندگی و غرور میشناختند. مگر روناهی چند سال داشت که باید عروس مردی میشد که حداقل 16 سال با او اختلاف سن داشت. همش 17 سال...

همه میدانستند که سالار خان با تمام اقتدار و جبروتش عاشق زنش نارگل است و علت عدم ازدواج او بعد از بیماری همسرش بدلیل همین عشق وافرش به نارگل بوده است. روناهی خوب میدانست که پیشنهاد ازدواج از طرف سالار خان با دختر رسوا شده ی حسام بیگ فقط یک دلیل دارد و آنهم اتحاد قبیله ای و ایلهاست وگرنه روناهی در خانه ی سالار خان فقط یک تبعیدی است که باید مادر دو دختر او هم باشد...

اشک در چشمانش حلقه زد و بدون توجه به حضور ابراهیم بر روی گونه هایش روان گشت. زیر لب زمزمه کرد:

- لعنت به تو خداداد... لعنت به تو....

صدای ابراهیم که حاکی از دلسوزی برای خواهر بخت برگشته اش بود، بلند شد:

- زن سالار خان بشی بهتر از اینه که هر روز پچ پچ زنهای ایل رو بشنوی! تو دیگه روناهی سابق واسه حسام بیگ نیستی... خودت میدونی که خیلی خاطره ت عزیز بود که حکم خونتو صادر نکرد... اگه هرکس دیگه ای جای تو بود....

ابراهیم نفسش را بیرون داد و دنباله ی حرفش را گرفت:

-پاشو... باید خودتو آماده کنی. فردا صبح هم سالارخان میاد و بعد از عقد به ایل اونها فرستاده میشی. قراره حسام بیگ، آهو رو هم باهات راهی کنه تا اونجا خیلی احساس تنهایی نکنی و محرمت باشه. یک اسب هم بهت میده... سالار خان جهاز نخواسته...

روناهی اشکریزان و گریان لب زد:

- بدون عروسی به خونه ی شوهر برم؟

ابراهیم لبخند تلخی بر لبش نشاند:

- دختر رسوا شده که عروسی نداره...

آساره (چند ماه قبل )

پدر و مادر شهاب تحت هیچ شرایطی نتوانستند جلوی خشم بی پایان و مهار نشدنی پسرشان را بگیرند. بیشتر از بیست سال بود که در آن محل زندگی میکردند و هیچکس تا حالا صدای بلند آنها را نشنیده بود چه برسد به آبرو ریزی دم در و داخل خیابان.

شهاب به سمت آساره حمله ور شد که اینبار مردهای همسایه جلویش را گرفتند. یکی از مردهای مسن گفت:

- پسرم... صلوات بفرست... این بیچاره حالش اصلا خوب نیست. نمیبینی رنگ به چهره نداره؟ اول ببین چی شده و چی نشده بعد حکم صادر کن و به جون این بنده خدا بیفت.

آساره در حالیکه از درد به خودش میپیچید، با گریه ای سوزناک گفت:

- به خدا حاجاقا من بی تقصیرم... اصلا شوهر این خانم رو من فقط دو بار تو اتاقش واسه پایان نامه م ملاقات کردم... بقیه مواقع سر کلاس درس دیدمش. این زن مریضه! تعادل روحی و روانی نداره...!

romangram.com | @romangram_com