#عروس_گیسو_بریده_پارت_25
- در رو ببند...
مرد در را نیمه بست و پا به داخل انباری گذاشت. با گامهای استوار به سمت روناهی آمد. روناهی چشمانش را به آرامی باز کرد و متوجه خنجر غلاف شده در کنارش شد. اگر آنها خنجر را میدیدند صد در صد میفهمیدند که آشوب شب قبل کار روناهی بوده است. خنجر را به زیر دامنش داد.
با صدای غرش مانند ابراهیم سرش را بلند کرد.
- کار تو بوده...؟
باشنیدن سوال برادرش با چشمانی دریده رو به ابراهیم گفت:
- چی؟
- یعنی تو بی خبری...؟
- باید تو اینجا خبری از بیرون هم داشته باشم؟
ابراهیم با گامهایی بلند به دورش چرخید:
- روناهی... روناهی... همه ی ما تو رو میشناسیم که چه سر نترسی داری... گم شدن ناگهانی تو واسه چند دقیقه و داد و فریاد امروز زن ها... پس تو کاملا بیخبری؟! تو گفتی و من هم باور کردم!
روناهی خودش را کمی تکان داد و مصمم گفت:
- گم نشده بودم... سر درد بودم. زود خوابم برد!
صدای ابراهیم بلند شد:
- پس چرا هرچی یار محمد و صنوبر صدات کردن جواب نمیدادی؟
خیلی خونسرد جواب داد:
- شال هامو دور سرم پیچیده بودم تا درد سرم خوب بشه... از پسِ دو تا شال پشمی چطوری باید صداشونو میشنیدم؟ اگه میومدن داخل و این گوشه رو نگاه میکردن، حتما منو میدیدن!
ابراهیم با صدایی که در آن رضایت و خرسندی موج میزد گفت:
- به هر حال کار هرکسی بوده دل یار محمد رو خنک کرده!
لحظه ای مکث کرد و بدون مقدمه چینی گفت:
- امشب بزرگان ایل محمود خان مرحوم واسه جواب گرفتن به اینجا میان. چند روز پیش سوار فرستادن... حسام بیگ دستور داده که از انباری بیرون بیای تا خودت رو تمیز کنی...
رخت های خوبت رو بپوش. به صنوبر گفتم که زینب رو ور دستت بذاره تا زودتر آماده بشی... وای به حالت که دست از پا خطا کنی یا حرف نامربوط بزنی... زینب همه جا با توئه! مبادا دست به سرش کنی و کاری انجام بدی که...
روناهی با چشمانی زل زده به دهان ابراهیم، متعجبانه به میان کلام برادرش پرید:
- واسه کدوم پسر محمود خان؟ اونکه یه پسر بیشتر نداره... اونم که داماد شده...
ابراهیم بدون هیچگونه تعللی جواب داد:
- واسه همون پسرش، سالار خان...!
روناهی نالید:
romangram.com | @romangram_com