#عروس_گیسو_بریده_پارت_3


- استادت دیگه... همون مرتیکه...!

رنگ نگاه آساره تغییر کرد. خیلی جدی و با لحن محکمی گفت:

- همونکه گفتم... تو که تنهام نمیذاری...؟

*****

- آساره...آساره...! با توأم دختر... چرا جواب نمیدی؟

باضربه ای که به پشتش خورد سر برگرداند:

- تویی بهاره؟

- میدونی از کی دارم صدات میزنم؟ اصلا حواست نیست...!

- ببخشید تو فکر بودم... چی شده؟

- خبر داری دکتر یاوری از این دانشکده رفته؟

- رفته؟!

- آره. الان آموزش بودم... کارمندای آموزش با هم صحبت میکردن و من هم شنیدم. علت انتقالیش برمیگرده به همون دانشجو که واسه زندگی شخصی دکتر یاوری مشکل درست کرده. البته من فکر میکردم شایعه ست ولی مثه اینکه حقیقت داره... بیچاره ی بینوا...

سپس بهت زده پرسید:

- چطور تو خبر نداری آساره؟!

و خودش جواب داد:

- خب حق داری... تو اون موقع در حال دادگاه و دادگاه کشی با شهاب بودی!

رنگ از رخسار آساره پرید. با صدایی لرزان گفت:

- تو میدونی اون دانشجو کیه؟

- نه، من از کجا بدونم؟ تازه کارمندای آموزش هم نمیدونستن. مثه اینکه جریان بیشتر از این درز نکرده... حالا پایان نامه ت رو چیکار میکنی؟ میتونی بری آموزش و استاد راهنماتو عوض کنی!

آساره در حالیکه سوار پژو 206 سفیدِ بدون صندوقش میشد با لبخند پیروزمندانه ای گفت:

- ولی من استاد راهنمامو عوض نمیکنم. مشکل خودشونه...بیکار که نیستم وسط کار دو مرتبه از اول شروع کنم... هنوز هم میتونه به عنوان استاد راهنمام باشه از این قانون اطلاع دارم...

********************

خاطرات روناهی

برف آن سال خیلی زود خودش را در معرض نمایش گذاشت. برف به اندازه ی نیم متر بر سقف خانه ی بزرگ خانِ ایل نشسته بود... خان باشی و برف روی سقف خانه ات بنشیند؟

یار محمد، پسر بزرگ خان، با دیدن برفهای روی سقف و قندیلهای آویزان از پشت بام اخمهایش را در هم کشید و صدایش را بلند کرد:

- مراد... مراد...


romangram.com | @romangram_com