#عروس_گیسو_بریده_پارت_23
به محض اینکه یار محمد و صنوبر به سمت سگها دویدند، روناهی از پشت انباری خودش را به در انباری رساند و داخل شد. به تاریکترین گوشه ی انباری رفت و در آنجا خودش را دراز کرد . شالش را در آورد و محکم دور پیشانیش پیچاند و روی گوشهایش را گرفت و با خیال راحت خوابید...
آساره (چند ماه قبل)
نگاه آساره پر شد از تعجب و ترس...
الهام بدون در نظر گرفتن موقعیت و شرایط هرچه دلش میخواست و به دهنش می آمد به خانواده ی شهاب میگفت.
صدای بلندش عالم را برداشته بود و رو به پدر شوهر آساره داد میزد:
- حاجاقا... حیف از شما که همچین عروسی دارید...
و بعد رو به آساره فریاد میکشید:
- تو خجالت نکشیدی که با داشتن شوهر واسه شوهر من دندون تیز کردی...؟ شرم نداری زنیکه...؟
شهاب با چشمان دریده شده به دهان الهام خیره شده بود و پدر و مادر شهاب هم به همدیگر! در این بین آساره بود که لحظه لحظه مانند آوار فرو میریخت. اشک در چشمان زیبایش جوشید و رو به شهاب دهن باز کرد. نتوانست حرفی بزند. نگاهش را به سمت مادر بهت زده ی شهاب گرداند.
رویش را از او هم گرفت و رو به پدر شهاب که اخم ناجوری بین ابروهای انداخته بود، کرد. قدرت حرف زدن از او گرفته شده بود...
الهام بدون ملاحظه یک ریز داد میکشید:
- آی ایها الناس تو روز روشن دارن شوهر آدمو میدزدن... حاجاقا بقدری واسه شوهرمن عزیز شده که من هر وقت به شوهرم زنگ میزدم، آب که دستش بود پایین میذاشت و میومد سراغم حتی اگه سر قله ی قاف بودم ولی اونروز بهش زنگ میزنم و میگه وقت ندارم چون آساره باهامه... بعدا زنگ بزن...!
آساره از شنیدن حرفهای پس و پیش شده ی الهام خونش به جوش آمد. تمام نیروی تحلیل رفته اش را جمع کرد و فریاد کشید:
- خفه شو دروغگوی شکاک... شوهرت کی گفت آساره باهامه...؟ اون گفت با خانم آساره شایسته داریم در مورد پایان نامه ش صحبت می کنیم.
رو به شهاب خشمگین کرد و نالید:
- به خدا دکتر یاوری استاد راهنمامه... ما داشتیم در مورد تاییدیه پروپوزالم حرف میزدیم... این زن مریضه .... شکاکه! به خدا راست میگم... الکی داره بهتون میبنده! بابا... مامان... شهاب ... به خدا من بیگناهم.
آساره به سمت الهام رفت و از مانتویش گرفت و او را به سمت در هل داد:
- برو گمشو زنیکه ی بی آبرو... پاشدی اومدی اینجا که چی؟! من میدونم و تو و اون شوهرِ بی غیرتت که اجازه میده زنش بیاد دم خونه ی مردم و سلیطه بازی را بندازه...! عرضه نداری شوهرتو نگه داری چرا به بقیه تهمت میزنی؟
آنچنان الهام را به در حیاط کوبید که صدای آخ گفتن زن بلند شد... الهام افسار گسیخته شده بود و حرفهای رکیک میزد.
چند تا از همسایه ها به در خانه ی پدر شهاب آمدند و اوضاع بدتر از آن چیزی شد که فکر میکردند...
در همین موقع شهاب به سمت آساره آمد و بدون اینکه از او توضیحی بخواهد دستش را گرفت و آنچنان او را به وسط حیاط پرت کرد که صدای داد دختر بینوا از دردی که در کمرش پیچید در حیاط پیچید.
شهاب به سمت الهام رفت. مشتهایش را گره کرده بود. الهام از ترس به در چسبید. مرد خشمگین چنان مشتی به در حیاط کوبید که از لرزش در الهام به جلو پرت شد. رو به زن کرد:
- کی آدرس اینجا رو بهت داده...؟
با خشمی که پدر ومادرش هم در او ندیده بودند فریاد کشید:
romangram.com | @romangram_com