#عروس_گیسو_بریده_پارت_22

شهاب از اتاق بیرون دوید و بعد از چند دقیقه صدای داد او بلند شد که فریاد میکشید:

- آساره...آساره...

آساره با سرعت مانتویش را پوشید، شالش را به سرش انداخت و خودش را به دم در رساند.

با دین الهام همسر دکتر شایان یاوری، رنگ از چهره اش پرید. او اینجا چکار میکرد؟؟؟





خاطرات روناهی





با صدای جِر خوردن چادر، خداداد و شمشاد سراسیمه از آغوش هم بیرون آمدند و هراسان در رختخواب نشستند. نگاه بهت زده و ترسان هردو به روناهی که خنجر به دست بین دو تکه پارچه ی پاره شده ایستاده بود و قهقهه میزد، افتاد.

نه خداداد و نه نو عروسش در وضعیتی نبودند که یک غریبه به حجله شان پا بگذارد، هرچند که یک زن باشد.

روناهی چشمانش را دور تا دور حجله ی تازه عروس گرداند که از گوشه وکنارش گلهای کوهستان آویزان شده بودند. به طرف هرکدام از گلها میرفت و با خنجر به تک تک آنها هجوم میبرد. پاره کردن پارچه ها و کندن گلها که به اتمام رسید به سمت خداداد و نوعروسش رفت. آنها هنوز در بهت بودند و قدرت حرف زدن نداشتند. حجله ی تازه عروس تکه پاره شده بود!

روناهی خم شد و با نوک خنجر شلوار خداداد را از روی زمین برداشت. پوزخند تلخی زد. با یک دستش شلوار را گرفت و با دست دیگر چنان با غیض خنجر را به آن کشید که شلوار از وسط دو تکه شد. شلوار را روی صورت خداداد پرت کرد.

به سمت شال قرمز عروس رفت و بلایی که بر سر آن آورد بدتر از لباس خداداد بود. تکه های شال را به هوا پرتاب کرد و رو به شمشاد گفت:

- منو که به پنج گوسفند فروخت امیدوارم که تو رو به یک بزغاله نده...

خداداد به شلوار دو تکه شده و پاره های شال نگاه میکرد. مگر جرات داشت حرف بزند! خنجر دست روناهی تیز تر از آن بود که به او مجال نفس کشیدن بدهد چه برسد به حرف زدن.

روناهی باید برمی گشت. اگر برادرانش می فهمیدند که روناهی امشب چه کرده است دیگر هیچکس نمیتوانست ضامن خونش شود.

نگاهی خشمگین به هردو کرد:

- اگه صداتون دربیاد، اگه حرفی بزنید، به خداوندی خدا زنده تون نمیذارم...

رو به خداداد کرد و گفت:

- به خاطر تو بی آبرو شدم... رسوا شدم... گیس بریده شدم... ولی تموم شد... همون اندازه که بهت بها دادم لِهت میکنم... مگر اینکه دست زنتو بگیری و از اینجا بری... تو لیاقتت اینه که همنشینات گوسفندا باشن... باورت شد که دختر حسام بیگ در عروسیت عزا میگیره؟ هر دو تونو به عزا مینشونم و رخت عروسی میپوشم. بشین و ببین که آوازه ی رشادتهای روناهی تا کجا بپیچه...!

به سمت خداداد رفت و نوک خنجر را روی سینه ش گذاشت و خطی کشید. خون از سینه خداداد بیرون جست. شمشاد دهن باز کرد تا جیغ بکشد که روناهی نوک خنجر را روی گونه ش گذاشت:

- نخواه که همین قیافه ی زشت رو هم ازت بگیرم...

شمشاد با چشمهای دریده و دست و پایی لرزان زبان در دهان گرفت. روناهی با سرعت از چادر خارج شد و به سمت انباری شتافت.

تمام خوشی آن شب به کام خداداد و عروسش زهر هلاهل شد. هر دو می دانستند که روزگار خوشی را از آن به بعد نخواهند دید مگر آنکه از ایل بروند.

صنوبر و یار محمد دم در انباری ایستاده بودند و سر به اطراف می چرخاندند .روناهی چشمش به سگهای خوابیده ی جلوی چادر پدرش افتاد. چند تکه سنگ برداشت و به سمت آنها پرت کرد و سگها پارس کنان به سمتی دویدند که سنگها پرتاب شده بود. صنوبر رو به یار محمد گفت:

- اونجا خبری شده. شاید روناهی اونجاست.

romangram.com | @romangram_com