#عروس_گیسو_بریده_پارت_20
صدای جیرجیرکها و نسیم شبانگاهی یاد آور خاطرات چند شب پیش بود. همان شبی که با رعب و وحشت پا در مسیری گذاشت که فکر میکرد همسفرش مرد راه است! اشک در چشمانش جوانه زد که با سرعت آن را با گوشه ی شالش گرفت... وقت گریه نبود!
روناهی میدانست که این عجله در مجلس عروسی خداداد دستور پدر و برادرانش است وگرنه چه کسی تا حالا در کوهستان عروسی گرفته است؟!
در انباری با صدای خشنی باز شد. علی یار بود که برایش شام آورده بود.
علی یار سینی غذا را جلوی روناهی گذاشت.
زمان اجرای نقشه اش بود، یا موفق میشد و یا چند روز دیگر هم در انباری زندانی اش میکردند.
به چشمان علی یار زل زد. علی یار 15 ساله بود. زرنگی و شجاعت بقیه برادرانش را نداشت.
در یک لحظه خودش را به زمین انداخت و بدنش را به شدت لرزاند. دقیقا مثل حالتی که در یکی از روستاییان دیده بود و گفته بودند اسیر اجنه شده است.
چنان بدنش را تکان میداد که انگار بدنش دچار زلزله ی ده ریشتری شده است. آب دهانی را که جمع کرده بود از گوشه ی لبش بیرون داد و چشمهایش را به سقف خیره کرد و بعد چند لحظه به زیر پلکهایش فرستاد... علی یار با دیدن این صحنه فریادی از ترس کشید و با سرعت از انباری بیرون رفت در حالیکه داد میزد" روناهی رو جنها اسیر کردن" به سمت چادرشان دوید. روناهی از فرصت استفاده کرد و از جا بلند شد. از انبار بیرون پرید و نگاهش به چادر تازه برپا شده ی عروس و داماد جدید کشیده شد. خودش را به پشت چادرها رساند و به طرف چادر تازه داماد با سرعت هرچه تمام تر دوید.
در چادر را از تو گره زده بودند. مثل اینکه مراسم شب عروسی به پایان رسیده و زنها به خانه هایشان رفته بودند. هیچ صدایی به گوش نمیرسید.
دستش را داخل درز چادر کرد و گره را باز کرد. به آرامی پا به داخل گذاشت. اتاقی را با کشیدن چند پارچه در گوشه ی چادر درست کرده و رویش را با گلهای کوهستان تزیین کرده بودند.
پوزخند تمسخر بر لبانش نشست. به سمت به ظاهر اتاق خواب عروس و داماد رفت... خنجر را از زیر لباسش در آورد و پارچه را پاره کرد...
********************
آساره ( چند ماه قبل)
- چند روزه که خیلی پکری؟ چیزی شده؟
آساره نفسش را با صدا و کشدار بیرون فرستاد و به نیمرخ شهاب که در حال رانندگی بود نگاه کرد:
- نه چیز خاصی نیست... یه کم درگیر پایان نامه م شدم
- منکه بهت گفتم یه پایان نامه توصیفی بردار... ده، پونزده تا مقاله میدادیم دارالترجمه واست آماده میکرد، میبردی تحویل میدادی... اینطوری تا یکی ، دو ماه دیگه هم میتونستیم مراسم بگیریم و بریم سرخونه و زندگیمون...
شهاب ناگهان بحث را عوض کرد:
- من نمیدونم این پراید آلبالویی کیه که از در دانشکده ت داره ما رو تعقیب میکنه؟
آساره از آینه ی بغل ماشین نگاهی به نیمه ی آشکار پراید آلبالویی انداخت:
- ولش کن... چیکارش داری...؟ شاید بدبخت داره راه خودشو میره...
romangram.com | @romangram_com