#عروس_گیسو_بریده_پارت_19
صنوبر که در کنارش روی دو پا نشسته بود با غرو لند گفت:
- فکر میکنی اگه خودتو به غش و ضعف بزنی، همه چیز درست میشه؟
روناهی به میان کلام خواهرش دوید:
- تو از همه چیز خبر داری... میدونم... تو رو خدا به منم بگو...!
- چی میخوای بدونی دختر؟
روناهی نالید:
- کی یار محمدو خبر کرده بود که من میخوام با خداداد فرار کنم...؟
صنوبر پوزخندی زد و در دل گفت:
- ضرورتی نداره که بدونه من گفتم
از جا بلند شد:
- نمیدونستی که با هزار تا چشم ماها رو میپان؟ یکی تو رو دیده که رسول رو پیش خداداد فرستادی و به گوش یار محمد رسونده... همون شبی که قرار بود با خداداد فرار کنی ابراهیم و اسماعیل به چادر خداداد رفتن... عاشق سینه چاکِت بقدری در عشقش پابرجا بود که با دو تا تو گوشی اعتراف کرد و با 5 تا گوسفند حاضر شد با دختر خاله ش ازدواج کنه... اونهم اینجا وسط کوهستان ... این وسط کی رسوا شد؟ تو ... حسام بیگ بدجوری به جونت قسم خورده. با اولین خواستگار ردت میکنه! دعا کن که آوازه ی فرار کردنت تو ایل های دیگه نپیچیده باشه! شمشاد واسه خبر کشی بین ده تا ایل کافیه...
روناهی در حالیکه نفس های عمیقی از سر خشم میکشید و در دل قسم میخورد تلافی کند پرسید:
- نمیدونی تا کی اینجام؟
نگاه صنوبر به سمتش چرخید و چشمش به موهای بریده شده ی روناهی افتاد. با وجود حسادتی که به او داشت، دلش به حال روناهی سوخت!
- امروز آقاجان با یار محمد در مورد تو صحبت میکردند. قرار شده تا بعد از عروسی خداداد اینجا باشی.
با هربار شنیدن کلمه ی عروسی خداداد از دهن صنوبر عشق تازه رسته یروناهی به آن مرد بی وفا و بزدل به نفرتی عزیم بدل میگشت... روناهی با خودش قسم خورده بود که از خداداد انتقام بگیرد.
صدای خنده و شادی از بیرون انباری به گوش میرسید. نوازنده ها در حال نواختن بودند و صدای ضربات چوب رقصنده ها در کوهستان می پیچید. سر در گریبان در حال زار زدن بود! نه به عشقی که هنوز جان نگرفته، جان از وجودش رفت بلکه برای غروری که لجن مال شد و آبرویی که رفت، میگریست.
امشب خداداد عروسش را در حجله به آغوش میکشید و روناهی میماند با کامی تلخ که نتیجه عشق بی سرانجام به مردی بود که او را با پنج عدد گوسفند معاوضه کرد.
به چه امیدی خود را در مسلخ گاه عشق انداخت؟ با دوبار نگاه کردن و گرم شدن گونه هایش؟ چه تضمینی در حرف خداداد دید که بی محابا پا در راهی گذاشت که نتیجه ای جز رسوایی نداشت...؟
افسوس خورد برای قلب و روحی که درگیر عشق به کسی شده که زندگی را در پنج عدد گوسفند دیده بود. خداداد، تا این حد جانش در برابر عشقِ روناهی ارزش داشت که زیر همه چیز زده بود؟
باز جای شکرش باقی بود که نگفت روناهی قصد دزدیدنش را داشته است!
باید بلند میشد... باید کاری میکرد... به هر طریقی که بود باید امشب از انباری بیرون میرفت. نه قلبش آرامش داشت، نه روحش و نه جسمش! امشب نباید کام خداداد مزه ی شهد و عسل میگرفت...
از جا بلند شد و به گوشه ی انباری رفت. با دستانش خاک آغشته به آلودگیِ گوسفندان را کنار زد. سنگی را از زیر خاکها برداشت. چشمش به خنجری افتاد که سال گذشته حسام بیگ به او داده و گفته بود:
- سالها قبل دایی ت از روسیه به عنوان کادوی عروسی برام فرستاده.
خنجر را برداشت و زیر لباسش قایم کرد.
کوهستان را سکوت فرا گرفته بود. یکساعتی میشد که عروس و داماد را به حجله برده و مهمانها به خانه هایشان رفته بودند.
romangram.com | @romangram_com