#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_87


_: رز همین امشب به طرف قصر شوهرش میره.

برایان از جا بلند شد که جیمز دستش را کشید و گفت: نمیخوای دست از سرش برداری؟ نکنه میخوای بری اونجا و درخواست بدی که سرباز قصرش باشی؟

برایان با شگفتی گفت: میشه جیمز؟ میشه برم درخواست بدم؟

_: تو یه دیوانه ای به خدا.

دوان دوان به طرف کلیسا رفت. همه درحال بیرون آمدن از آنجا بودند. فیلیپ و رز نیز دست در دست هم بیرون آمدند. رز جلوتر از همه ایستاد. دختران جوان پشت سرش ایستاده بودند. رز دسته گُلش را بالا برد. همزمان دست دختران نیز بالا رفت. هرکسی می خواست که دسته گل را بگیرد. رز درحالیکه پشت به جمعیت ایستاده بود، دسته گل را پرت کرد.

دسته گل چندبار چرخ خورد. دستان زیادی برای به دست آوردنش بالا رفت. اما کسی نتوانست آن را بگیرد. دسته گل همچنان در هوا بود. رفت و رفت تا به دستان تیانا رسید. صدای جیغ و فریاد همه برخواست. فیلیپ لبخند عمیقی زد. رز برگشت تا ببیند عروس بعدی چه کسی خواهد بود. با دیدن تیانا لبخندی زد. اما در چشمان او برق عجیبی نهفته بود، که از چشمان رز دور نماند.

برایان نگاه حسرت بارش را از رز گرفت و به طرف خانه رفت.

بدون این که کسی متوجه شود، وارد اتاق فیلیپ شد. ساعتی منتظر ماند تا بالاخره فیلیپ آمد. با دیدن تیانا اخم عمیقی به پیشانی اش چنگ انداخت و گفت: تموم شد. زن و شوهر شدیم.

تیانا با لبخند گفت: میدونم.

_: تو واقعا خوشحالی؟

romangram.com | @romangraam