#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_86
نگاهی به جمع حاضر انداخت. از کسی ،صدایی در نمی آمد. گویا همه به این ازدواج راضی بودند. اما در این جمع دو نفر راضی نبودند. فیلیپ و تیانا.
قلب این دو در گرو هم بود. آنها نمی خواستند این وصلت صورت بگیرد. اما چاره ای نبود و باید تشریفات انجام میشد. فیلیپ چندبار می خواست که بگوید: من با این ازدواج مخالفم. اما زمانی که به یاد قول و قرارهایش با تیانا می افتاد ، خاموش میشد.
کشیش روبه فیلیپ گفت: حالا نوبت توست.
فیلیپ تک سرفه ای کرد. شمعی را برداشت و به طرف شمعی که روی میز بود ،برد. آن را روشن کرد و گفت: با این شمع چراغ راهت در تاریکی خواهم بود.
دست رز را گرفت و سه قدم به جلو آمد. درحالیکه می گفت: با این دست غم هایت را کنار خواهم زد.
جامی را از روی میز برداشت و گفت: فنجانت هرگز خالی نخواهد ماند. چون من نوشیدنی ات خواهم بود.
حلقه ظریفی را به طرف دست رز برد. آن را در انگشت کشیده اش فرو برد و گفت:
با این حلقه ، می خواهم با من بمانی.
گیلاس دیگری ریخت. جیمز با عصبانیت گفت: معلومه داری چیکار میکنی برایان؟ هم خودت و هم منو داغون کردی. بابا این دختر دیگه ازدواج کرد. چرا نمی فهمی؟
_: وِلم کن جیمز. حوصله ندارم.
romangram.com | @romangraam