#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_85


شنل زرد رنگی را به روی دوش انداخته بود. رز لبخند زنان به طرفش می رفت. اما فیلیپ با چهره خاصی به او نگاه می کرد. نه خوشحال بود و نه ناراحت. آثار خشم و عذاب وجدان هم در چهره جذابش دیده نمیشد.

با ورود تنها پرنسس، نوازندگان آهنگ زیبایی را نواختند. به آخرین پله که رسید، فیلیپ دستش را به طرف رز دراز کرد. او نیز دست فیلیپ را گرفت و هردو در وسط تالار، بین جمعیت رقصیدند.

در تمام طول رقص، لبخند از لب های رز کنار نمی رفت و فیلیپ همچنان عادی بود. بعد از اتمام رقص هردو دست در دست هم به طرف میهمانان رفتند و احوالپرسی کردند. از همه کشورهای اطراف، نمایندگانی آمده بودند. پادشاه دنیل و همسرش، ملکه دوروثی و همسرش، ولیعهد آلفِرد و پرنسس سامانتا.

دختر کوچکی که سبدی پر از گلبرگ به دست داشت، جلوتر از همه به راه افتاد. بعد از او، رز و فیلیپ دست در دست هم بر روی گلبرگ هایی که دخترک بر زمین ریخته بود، قدم برمی داشتند. مردم شهر در اطراف ایستاده بودند. همه با شگفتی به زوج جوان نگاه می کردند.

مرد جوانی در بین جمعیت، قدمی به جلو برداشت که دوستش مانع شد و گفت: نرو برایان. میخوای بهش چی بگی؟ اون الآن عروسه. می فهمی؟

برایان نگاه غضبناکی به او انداخت و گفت: خفه شو جیمز.

_: باشه من خفه میشم. ولی اگه دو قدم دیگه برداری سربازا می کُشنت.

برایان آهی کشید و گفت: پس من چیکار کنم؟ من دیشب عاشقش شدم؟

_: تو فکر می کنی کی هستی برایان؟ یه شاهزاده سوار بر اسب سفید؟ نه. تو پسر یه کشاورزی میتونی اینو بفهمی؟ من و تو باید عاشق کسی بشیم که مثل خودمون باشه. آرزوی ازدواج با یک پرنسس رو به گور ببر.

خاندان سلطنتی و درباریان وارد کلیسا و سربازان مانع ورود مردم عادی به داخل شدند. هردو به جایگاه اصلی رفتند. کشیش پشت میز، منتظر ایستاده بود. زوج جوان جلو رفتند و روبه روی او ایستادند. کشیش شروع به خواندن مطالب کرد.پس از پایان صحبت هایش گفت: با این وصلت مقدس بین داماد فیلیپ و عروس رز، پیمان مقدس می بندیم. اگر کسی اعتراضی به این ازدواج دارد، همین حالا صحبت کند و یا برای همیشه ساکت بماند.

romangram.com | @romangraam