#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_84


_: پزشک خانوادگی ماست.

_: نه نیازی نیست. استراحت کنم خوب میشم.

رز لبخند معناداری زد و گفت: باید برای فردا آماده باشی.

سپس سرش را چرخاند و دوباره تماشا کرد. فیلیپ در دل به سادگی رز می خندید. یکدفعه همه به رقص خود پایان دادند و به کناری رفتند. دسته ای از دختر و پسرهای جوان وارد میدان شدند و سرود شکرگزاری خواندند.

در تمام طول مدتی که رز با اشتیاق به دسته سرود نگاه می کرد ،فردی او را زیرنظر داشت. فردی که با یک نگاه عاشق رز شد.

روز موعود فرا رسید. امروز عروسی رز و فیلیپ بود. شب گذشته هیچ کدام خواب کافی نداشتند. رز به خواب نمی رفت چون، اشتیاق فردا را داشت و فیلیپ دغدغه فردا.

سراسیمه از اتاق بیرون آمد و به طرف اتاق مخصوص رفت. با خوشحالی جلوی آینه نشست و خودش را به دست آرایشگر سپرد. آرایشگر موهای ابریشمی اش را شانه میزد. موهایش را به عقب برد و بالا بست. دور آنها را با حلقه گلهای رز تزئین کرد. جلوی موهایش را به کناری برد و سنجاق زد. سپس به حاصل کار خود لبخند زد.رز نگاه خریدارانه ای به خود انداخت. زیبایی اش دو چندان شده بود. آنقدر که چشمان خودش را محسور کرده بود. دایه مارتا وارد اتاق شد. لحظاتی به رز خیره شد و سپس او را محکم در آغوش گرفت. همانطور که گریه می کرد ،گفت: دختر کوچولوی من. رز کوچولو ،بزرگ شده. اونقدر بزرگ که داره ازدواج میکنه.

رز از آغوش دایه بیرون آمد و گفت: برام دعا کن دایه.

_: حتما عزیزم. فیلیپ مرد خوبیه. مطمئنا تو رو خوشبخت میکنه.

به کمک ندیمه و دایه لباس بلند و سپیدش را پوشید. باری دیگر در آینه به خود لبخند زد و از اتاق خارج شد. از پله ها که پایین می رفت فیلیپ را دید. یک لباس به رنگ قرمز پوشیده بود که نوار آبی رنگی از شانه به طرف پهلویش وصل میشد.

romangram.com | @romangraam