#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_83
_: من مجبورم که همراهیش کنم.
_: می فهمم. ولی امشب شب آخره. فردا شب…..
فیلیپ دستش را جلوی دهان تیانا گذاشت و گفت: لطفا ساکت باش. آخرش سر من رو به باد میدی.
_: باشه. فعلا برو تا دوباره نیومده.
هردو لباس مبدل پوشیده بودند. سوار بر کالسکه به میدان اصلی شهر رفتند. مردم شهر را آذین بسته بودند. گروهی از زن و مرد در میدان باهم می رقصیدند و گروهی نظاره گر بودند. عده ای هم با هم حرف می زدند و بلند بلند می خندیدند. رز دست فیلیپ را رها کرد و به طرف میدان رفت. فیلیپ با صدای بلند گفت: رز صبر کن.
آهسته زیر لب گفت: فقط یه امشب رو تحمل کن فیلیپ. فقط یه امشب رو.
پشت سر رز به تماشا ایستاد. ناگهان رز به طرفش برگشت و گفت: بریم باهم برقصیم؟
پیاپی سرش را تکان داد و گفت: نه. من هنوزم سرم درد میکنه.
_: تو چرا اینقدر سر درد میشی؟ امشب باید بریم پیش آقای سولیوان.
_: آقای سولیوان کیه؟
romangram.com | @romangraam