#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_81
امروز یکی از بهترین روزهای عمر رز بود. از صبح که بیدار شده بود، روی پا بند نبود. امروز روز اول سال و کریسمس بود. نگاهش را از آینه به کاج تزئین شده گوشه اتاق انداخت. به طرف کاج رفت و دستی بر روی برگ های سوزنی اش کشید. باز در آینه به خود نگریست. امروز قشنگ ترین لباسش را پوشیده بود. از اتاق بیرون آمد. با دیدن خدمه ای لبخند زد و گفت: سال نو مبارک.
خدمه تعظیم کرد و گفت: بله ،سال نو مبارک.
شتابان از پله ها پایین آمد. همه در سالن اصلی جمع بودند. به همه سال نو را تبریک گفت. تیانا و فیلیپ در فاصله چند متری از هم ایستاده بودند. به طرف فیلیپ رفت و گفت: سلام. سال نو مبارک.
فیلیپ سعی کرد لب هایش را برای لبخند کِش بدهد. اما نمی دانست چقدر موفق شده است.
_: سال نو مبارک رز.
شیپورچی حضور پادشاه را اعلام کرد. همه صاف ایستاده بودند. پادشاه کریستوفر به همراه همسرش وارد سالن شد. سال نو را به همه تبریک گفت و از خداوند خواست که بهترین سال را برایشان قرار دهد.
پس از اتمام صحبت های کریستوفر همه باهم مشغول صحبت شدند. رز دست فیلیپ را گرفت و به دنبال خود کشاند. فیلیپ غُرغر کنان می گفت: چته رز؟ چیکار داری؟ _: بیا فیلیپ. بیا این درخت کاج رو ببین.
جلوی درخت کاج بزرگی ایستادند و فیلیپ گفت: خب که چی؟
رز با تعجب به او نگاه کرد و گفت: که چی؟ این بزرگ ترین درخت کاج، توی کشور منه. قشنگه نه؟
فیلیپ نگاهش را به درخت کاج دوخت. رز درست می گفت. بزرگ ترین درخت کاجی بود که فیلیپ تا به حال دیده بود. درخت با اشیایی مثل سیب و آجیل تزئین شده بود و در بالاترین نقطه آن یک ستاره بود.
romangram.com | @romangraam