#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_80
_: به من بگو. به من دلیل حالت رو.
پیاپی سرش را تکان داد و گفت: خودمم نمی دونم رز.
مقطع گفت: ن… نکنه… پشی… پشیمون شدی؟
به صورت مظلوم رز نگاه کرد. لبخند محوی زد و گفت: نه.
_: پس چی؟
_: هیچی.
سپس او را در آغوش کشید.
عصر روز بیست و چهارم، خانواده پادشاه تام وارد قصر شدند. فیلیپ از همان ابتدا با نی نی چشمانش به دنبال تیانا بود. با ورود تیانا ، قلب فیلیپ مالامال از عشق و سرور شد. زمانی که با یکدیگر احوالپرسی می کردند، به روی زمین بند نبود. تیانا لبخند معناداری روبه رز زد و گفت: تبریک میگم رز.
رز تعظیم کرد و گفت: ممنونم.
و تیانا در دل به رز و حماقتش می خندید. او خوب می دانست که این روزها، آخرین روز از عمر کوتاه رز خواهد بود.
romangram.com | @romangraam