#عروس_جنگل
#عروس_جنگل_پارت_76
مارتا با شگفتی گفت: واقعا؟ یعنی تو ، من رو به اندازه مادرت دوست داری؟
رز با لبخند گفت: بله درسته.
مارتا لبخندش را جمع کرد و گفت: خیلی خب بسه. پاشو لباست رو کثیف کردی. رز از جا بلند شد. نگاه خریدارانه ای به لباس عروس کرد و گفت: خیلی قشنگه.
دایه با مهربانی گفت: از تو که قشنگ تر نیست؟ هست؟
رز لبخند زد و دایه اش را در آغوش گرفت.
بالاخره انتظار به پایان رسید. روز بیست و سوم دسامبر ،شاه آرتور و خانواده اش به همراه کالسکه های طلا وارد قصر شدند. رز با زیباترین لباس، کنار پدرش ایستاده و مشتاقانه منتظر فیلیپ بود. بالاخره فیلیپ با همان جذبه همیشگی اش وارد کاخ شد. رز با لبخند کنترل نشده اش به او می نگریست. فیلیپ به هیچکس نگاه نمی کرد و فقط آرام به جلو می آمد. رز از این کار او دلگیر شده بود. اما حالا که فیلیپ را می توانست ببیند، هیچ چیز برایش مهم نبود.
در جلوی پادشاه کریستوفر ایستاد. خیلی خشک و رسمی احوالپرسی کرد. بعد هم نوبت ملکه بود. با دیدن شکم برجسته ماری بسیار تعجب کرد. جولیا با تمسخر پرسید: نگفته بودی که دوباره بارداری.
ماری خندید و گفت: آره. به لطف خدا دوباره باردار شدم.
جولیا پوزخندی زد و گفت: یکی هم کافیه. تو هم دختر داری و هم پسر. دیگه نیازی به بچه سوم نبود.
فیلیپ نگاهش را از ماری گرفت و به رز دوخت. رز با هیجان گفت: سلام. خوش اومدین.
romangram.com | @romangraam